۱۳۹۴ آذر ۱۵, یکشنبه

و من دوست‌داشتنش را ادامه می‌دهم


نمی‌توانم عاشقش نباشم. یکی از آرزوهای قلبی‌ام عشق‌بازی با 35 سالگی‌اش است. شعرهایش را بارها خوانده‌ام. از «زوزه» گرفته تا «ارباب تو رو خدا بیا من رو بکن».به شعرخوانی‌هایش گوش می‌دهم. سیگارکشیدنش را دوست دارم. حالت حرف‌زدنش، دست تکان‌دادنش، عکس‌هایش؛ مخصوصا عکس‌هایی که در آن‌ها برهنه است. تنها چیزی که آزارم می‌دهد پیری‌اش است. پیری اصلن به او نمی‌آید. برای من هیچ‌وقت پیر نمی‌شود. همیشه 35 ساله است. در دسامبر 1954 که تازه از آسایشگاه بیرون آمده بود دوباره افسردگی سراغش می‌رود. او که میان میل واقعی‌ همجنس‌خواهانه‌اش و میل تحمیل شده‌ی دیگرجنس‌خواهی درگیر است با دوست‌دخترش دعوا می‌کند و راهی یکی از کافه‌ها می‌شود. آن‌جا اتفاقی با یک نقاش آشنا می‌شود. شب به خانه‌اش می‌رود. روی دیوار خانه‌ی دوست تازه‌یافته‌اش یک نقاشی از مردی برهنه می‌بیند. عاشق مرد نقاشی شده می‌شود، که البته همان شب به  آن‌ها می‌پیوندد: پیتر اورلوسکی. به روانکاوش مراجعه می‌کند. و در جواب روانکاوش که: دلت چه می‌خواهد؟ جواب می‌دهد: «یک آپارتمان بگیرم. با پیتر زندگی کنم و شعر بگویم» روانکاو در جوابش می‌گوید: «پس چرا همین کار رو نمی‌کنی.» چند ساعت نمی‌گذرد که با پیتر عهد می‌بندد که حتا مرگ را بدون هم نپذیرند. مدتی بعد شعرِ بلندی می‌گوید و برای کروآک می‌فرستد. شعری که در کنار رمان «در جاده»ی کروآک به مانیفست و کتاب مقدس نسل بیت بدل می‌شود. چند روز بعد کروآک با نامه‌ای جوابش را می‌دهد: «آلن، زوزه‌ات به دستم رسید. شاهکار است.» بعد از خواندن نامه، نام شعر را «زوزه» می‌گذارد. پاییز همان سال شعر را در یک جلسه‌ی شعرخوانی می‌خواند که شرحش در رمان «ولگردهای دارما»ی کروآک آمده: «به هر حال، همه‌‌ی آن دارودسته‌های شاعران عربده‌کش را که آن شب در سیکس گالری شعرهای‌شان را می‌خواندند، دنبال کردم، که بین همه‌ی چیزهای مهم دیگر، آن شب، شبِ تولدِ رنسانسِ ادبیِ سن فرانسیسکو بود. همه آن‌جا بودند. شب دیوانه‌واری بود. من همان یارویی بودم که این‌ور و آن‌ور می‌رفت و می‌پرید و سکه‌های ده سنتی و بیست‌‌وپنج سنتی از حاضرینِ نسبتا خشک و رسمی‌ای که دور ایستاده بودند در گالری، جمع می‌کرد و با سه تا گالونِ بزرگِ بورگونی کالیفرنیا [نوشیدنی مشهور فرانسوی با مارک آمریکایی] برمی‌گشت و می‌رساند به همه، تا این‌که ساعت یازده شد. الواه گلدبوک [آلن گینزبرگ] داشت شعرش را می‌خواند، گریه می‌کرد شعرش را، گریه، مست با دستانی گشوده و همه فریاد می‌زدند: «ادامه بده، ادامه بده، ادامه بده.»

هیچ نظری موجود نیست: