۱۳۹۵ فروردین ۲۵, چهارشنبه

دیدن


نمی‌شود گفت فیلم‌نامه؛ بی‌انصافی است در حقش، در حق‌شان. می‌شود آن‌ها را رمان دانست، رمان‌هایی که شیوه‌ی روایت‌شان به شکل فیلم‌نامه است، صورتِ سناریو به خود گرفته‌ی رمان‌هایی که شعرِ به نثر درآمده‌اند، که سرشارند از منش شاعرانه. خواندن‌شان از واجبات است، مثل دیدن فیلم‌ها.

عاشق کاراکترهای تارکوفسکی‌ام؛ آن‌ها که پناه‌شان هنر و ادبیات است. که در بیشتر اوقات کتاب شعری دم دست دارند. ارجاع‌های فراوان او به ادبیات و هنر، از کمدی الهی دانته گرفته تا آثار داستایفسکی، چخوف، نقاشی‌های بروگل و موسیقی باخ، آثارش را به چیزی فراتر از هنر سینما، به گشت و گذاری در زندگی از دریچه‌ی هنر بدل کرده که مسافرانش را خسته نمی‌کند.


تارکوفسکی با فیلم‌هایش «دیدن» می‌آموزد. طرزِ درست‌دیدن هر آن چیزی که به نحوی با زندگیِ آدمی درگیر است. از دریچه‌ی فیلم‌های او زندگی عمق پیدا می‌کند. یک چشم‌انداز است هر فیلم او. حتا فیلم‌نامه‌هایش هم چیزی فراتر از فیلم‌نامه‌ی معمولی هستند. به راحتی نمی‌توان از کنارشان گذشت. کافی است چند جمله‌ی اول را خواند. چیزی کم از خواندن رمانی درخشان ندارند. برای مثال صفحات پایانی «نوستالگیا» که کمی هم با پایان فیلم فرق دارد. این صفحات تنها از توان ادبیات برمی‌آید. به وجد می‌آورد خواننده را. 

۱۳۹۵ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

روحِ فاوستی‌ام


باید دنبال کلمه‌ای بگردم. یک کلمه‌ی چند حرفی. مهم نیست چه کلمه‌ای! می‌دانم در این لحظه، در خمودگیِ تنِ افسرده‌ام باید دنبال کلمه‌ای بگردم. شب در من جشن گرفته، آن‌قدر تاریکم که بخشی از خودم را به جا نمی‌آورم. کاش می‌توانستم از دردم پاسداری کنم؛ آن تاولِ دهان‌بازکرده که جراحاتش را درونم می‌ریزد. یک کلمه این‌جا نیست، حضورِ غائبش تنم را می‌لرزاند.

فریادِ بیرون آمده از لای کتاب: «من جراحِ دملی هستم که زندگی نام دارد.» گوش‌هایم را با هر دو دست گرفته‌ام؛ چیزی مثل زلزله‌ای در زمان مرا میان سال‌های گذشته قسمت می‌کند. آن‌جا که تویی، من کنارزدنِ پرده‌ای هستم در اتاقی با کلمه‌ای گریخته. خط می‌خورد نور، مثل سطری از یک شاعر، وقتی شاعرش در جستجوی سطری دیگر می‌ماند با خاکستر سیگارش چه‌کار کند! بادْ خاکستر را به اتاق می‌سپارد. نور که می‌شکند شعر هم شکسته می‌شود.


میانِ هیچ‌کدام از من نمی‌توان ردِ آن کلمه را جستجو کرد! آن حفره که منم با چیزی پُر نخواهد شد. کسی ایستاده در من سقوط می‌کند. صدای پایین‌رفتنش را می‌شنوم. 

۱۳۹۵ فروردین ۲۰, جمعه

حفره


می‌خواهم نگاهی به بیمار بیندازم. لاغر، بدون تب، نه گرم، نه سرد، با چشم‌هایی تهی، پسرک بدون پیراهن از زیر لحاف سر به بیرون می‌آورد و بلند می‌شود. به گردنم می‌آویزد، نجواکنان در گوشم می‌گوید: دکتر، بگذار بمیرم.
پزشک دهکده. کافکا



هولناکی این داستان مرز نمی‌شناسد. هر بار که می‌خوانم قالب تهی می‌کنم. آن پسرک بی‌نام داستانِ «پزشک دهکده» حتا مرگ را هم به هراس می‌اندازد. آرزویم خوابیدن کنار اوست؛ خزیدن زیرِ لحافی که او را چون مرگ پوشانده، تا پاسدارِ زخمش باشم.

۱۳۹۵ فروردین ۱۹, پنجشنبه

شعر روزمرگی

از آپارتمان می‌زدی بیرون و توی شهر پرسه می‌زدی، خدا می‌داند به دنبال چه چیزی بودی، تضادها، تصویرها، کلمات، صورت‌ها، صورتک‌ها. آخر داشتی شعر روزمرگی را می‌نوشتی، آن چیز مرئی-نامرئی معمولی و هرروزی، و می‌رفتی توی خیابان تا کلماتت را توی آن دنیایی پیدا کنی که مال تو بود و من در کنار تو کشفش می‌کردم. شعر روزمرگی. می‌دانی، دلم می‌خواهد یک روز آن شعر را بخوانم، دلم می‌خواهد یک نفر آن را بنویسد. شعر فیلم‌های قدیمی که به یاد می‌آوردیم و آهنگ‌های قدیمی، چیزهایی که بیشتر از نصف عمرمان را گرفت. آن‌همه آهنگ‌های زیبای فراموش‌ شده، یادت هست؟
پوست انداختن. فوئنتس



خواندنِ این کتاب به‌مانند قدم‌زدن است، پیاده‌روی در کوچه پس‌کوچه‌های قدیمیِ شهری که در آن بزرگ شده‌ای، یا شهری که عزیزی را برای اولین‌بار آن‌جا دیده‌ای. این کتاب را باید پرسه زد. کشفِ فضاهای خاص، کشف خاطره‌ها، رویاها، یادگارهای پنهانِ گذشته. اگر روزی روزگاری دوستی وارد زندگی‌ام شود این کتاب را یک‌بار دیگر با او خواهم خواند؛ جمله به جمله، صفحه به صفحه. کتابِ تنهایی‌دونفره است این «پوست انداختن». میعادگاهِ آن‌هایی‌ست که خلوت را می‌فهمند.

دارم بیرون می‌روم، از خانه بیرون می‌روم، با زمزمه‌ی این کلمات، برای خسته‌شدن، برای فرار از هوای دم‌کرده‌ی اتاق، برای رهایی از تنهاییِ عریانِ خانه، برای تجربه‌ی لذتِ رهگذر بودن، این‌که غریبه باشی، برای هر آن‌کس که از کنارت می‌گذرد.

روزمرگیْ برای آدمِ تنها، فاقدِ لذتِ کشف است، اگر یاد «او» نباشد. 


۱۳۹۵ فروردین ۱۶, دوشنبه

خمیازه


بالاخره توانستم؛ بعد از یک ساعت تلاش‌کردن، بالا و پایین پریدن. دیوانه‌ام کرده بود، نمی‌گذاشت حواسم را جمع کنم وقتِ کتاب خواندن. در فضای اتاق، رها و منگ برای خودش می‌چرخید. می‌چسبید به موهای سرم، دستم در هوا بود مدام. یک‌بار آمد نشست روی دماغم، فوتش کردم، یک‌بار هم روی انگشتم که مانده بود روی جمله‌ای. با فوت هم نرفت، انگشتِ دستِ دیگرم را نزدیکش بردم، تکان نخورد، گویی هنوز در چُرتِ خواب زمستانی‌اش بود.


بالاخره توانستم. اول در و پنجره‌ها را باز کردم، بعد دستمالی دست گرفتم و چرخاندم، خودم هم چرخیدم، گاهی در متناهی فضایِ خفه‌ی اتاق گم می‌شد، بی‌صدا بود پریدنش و گاه نادیدنی. هوا که گرم می‌شود می‌آیند، این شاید اولیِ امسال بود. مگسی انگار مانده از تابستانِ سال قبل. گیج و منگ، خواب‌آلود و بی‌انگیزه. آدم را به خمیازه می‌انداخت. از در بیرون رفت، نه از پنجره؛ با این‌که مدام دورِ پنجره می‌پلکید، می‌خورد به شیشه و همان‌جا برای چند ثانیه می‌ماند، بی‌حرکت.


۱۳۹۵ فروردین ۱۵, یکشنبه

ضیافتِ ناممکن


دمِ دستم است همیشه. دور نمی‌شود. دورش نمی‌کنم. نمی‌توانم. دوای تمامِ دردهای جسم و جان است این کتاب. یک رفیقِ سیزده چهارده ساله. مربوط است به سال‌های گذشته، سال‌های دورِ دانشجویی. تازه چاپ شده بود. گرفتارِ نثرش شده بودم. هر بار می‌رفتم آن کتابفروشی، در آن شهرِ کوچک و شرجیِ شمالی، و آقای کتابفروش می‌دید که باز کتاب را از قفسه بیرون آورده‌ام، یک گوشه، ایستاده، می‌خوانمش، می‌خندید. بار سوم یا چهارم بود که صفحه‌ی اول «آئورا» را از حفظ برای محسن خواندم، که همراهم آمده بود، که همراهِ همیشگیِ کتابفروشی رفتنم بود، بعد رفتم سراغ کتاب، «پوست انداختن»، یک صفحه را کامل خواندم، گویا با صدای بلند، زمان و مکان یادم رفته بود، از نثر و دنیای فوئنتس حرف زدم، از ترجمه‌ی این دو کتاب، کاش می‌دانستم اگر به زبان اصلی می‌خواندم‌شان همین اندازه به وجدم می‌آوردند! کتابفروش شنیده بود، تپل و تاس بود، گفت کتاب را با خود ببرم، گفت ببر و بخوان: دفعه‌ی بعد که آمدی با خود بیارش. گفتم نه، دارم مقاومت می‌کنم، هنوز توانش را ندارم، خوردم می‌کند این کتاب، نحیفم برایش، فعلن قانعم به همین دیدارها، این ناخنک‌های چند صفحه‌ای.

چیزی دارد شبیه نیکوتین؛ به گمانم درصدش بالاست. هر جمله‌اش را در طول این سال‌ها بارها مثل قرص بالا انداخته‌ام، مُسکنِ خوبی‌ست، صفحاتش را باید مثل سیگار پُک زد، خودِ مخدر است، معتادش شده‌ام، دستِ خودم نیست؛ آن چهار نفر من هستند! بخشی از من، هر کدام از آن‌ها، به تنهایی، با هم: الیزابت، خاویر، فرانتس، ایزابل. به قول فوئنتس راوی از خواننده می‌خواهد چنان بخواند که رمان را بنویسد. از آن کتاب‌هاست که با خواندن نوشته می‌شوند، می‌خوانم و با خواندن همراه و شریکِ سفر آن‌ها خواهم بود؛ در آن ضیافتِ ناممکن.


به رویا و هذیان می‌ماند، با قاطعیت نمی‌شود درباره‌ی اتفاقاتی که رخ می‌دهد، که تعریف می‌کنند، تعریف می‌شوند، حرف زد. انگار بخواهند از همه‌ی آن‌ها فرار کنند، از هراس و آرزوهایی که مثل هیولا از دل اسطوره‌ها و افسانه‌ها بیرون آمده‌ و آن‌ها را محاصره کرده‌اند. آن چهار نفر مدام در طول رمان ورق می‌خورند، جای‌شان عوض می‌شود، بدل می‌شوند به هم؛ شناورند میان تک‌گویی‌ها، گفتگوها، دیالوگ‌ها، رویاها و کابوس‌هایی که اتفاق می‌افتند. به این می‌ماند گذشته و حال در یک لحظه جمع شده‌اند تا دهشتِ آینده‌ای را یادآوری کنند که زمانش فرارسیده و آن چیزی نیست که باید باشد. آن‌ها بی‌آن‌که بدانند برای رهایی از کابوسِ گذشته به دل فاجعه گریخته‌اند. 

۱۳۹۵ فروردین ۱۴, شنبه

بازیِ حظ


من وقتی می‌نویسم، به نوکِ قلم نگاه نمی‌کنم؛ بل به هوس‌بازیِ نوکِ دیگر قلمدان، در هوا، می‌نگرم.
ریلکه

**
معتقدم هر روز آدمی را جمله‌ای‌ست. اگر چنین باشد، جمله‌ی امروز من این کلام ریلکه است.

***


حظِ وافر از دوباره و چندباره‌خوانی «شعر و واقعیت + قطعات عمودی». کاش می‌شد لذّت را نوشت؛ آن ارگاسمی که خاصِ خواندنِ کلامِ مکتوب است: «کلام‌ها اماکنِ مقدسه‌اند.» جمله‌ی ریلکه را از آن کتاب برداشته‌ام. آن‌جا که از ضرورتِ غایی شعر می‌گوید: «اتصالِ جانشین‌ناپذیرش با اتفاق یا با نیروی مقاومت‌ناپذیرِ چیزهایی که نمی‌دانیم.» صفحه‌ی قبل‌ترش هم آمده: «کلامِ شاعرانه، هم‌چون بال، شرطِ تاب‌آوردنِ مغاک است؛ وگرنه، جز سرگیجه و سقوط چیزی نمی‌ماند.»

۱۳۹۵ فروردین ۱۳, جمعه

چون بید بُرده جامه‌ای


ریسه می‌رود مثل جن؛ بر تباهیِ یک دوستیِ به انجام نرسیده. ریسه می‌رود بر فرقِ شکافته‌ی «یادِ او». حتا سایه‌ها هم در این ساعتِ شبْ نصف شده‌اند بر دیوار، گویا از به انجامِ نرسیدن و عقیم ماندن آن کلمه‌ی به‌جمله‌نرسیده خبر دارند!

پروست متمایلم کرد به او، دوراس متمایلش کرد به من. فاصله‌ی بین سطرها را چه خوب می‌دانست. قرارها آن‌جا بود. بوی کلمه می‌داد، و یک عصرِ کاملْ پیاده‌رویِ مجازی، ناشناس، اما، آشنا؛ و کمالِ آن «دوست»ِ هنوز نیافته. چه زود در فاصله‌ی ما فاصله نشست. چه زود کلمه تب کرد سمتِ او!

سراشیب بود، نه سراب. من خیالِ او را در خواب‌هایم دیده بودم، و او خواب‌های مرا بیدار مانده بود. آن‌قدر «دوست» بود که بلانشو را هم دوست داشت. چه می‌شد اگر زمان در اندکی از ما بازمی‌ایستاد؟ در بیدارمانیِ ما. کاش آن‌که می‌نوشت، آن نوشته را، برای «او»ی نوشته‌شده می‌خواند!