دمِ
دستم است همیشه. دور نمیشود. دورش نمیکنم. نمیتوانم. دوای تمامِ دردهای جسم و
جان است این کتاب. یک رفیقِ سیزده چهارده ساله. مربوط است به سالهای گذشته، سالهای
دورِ دانشجویی. تازه چاپ شده بود. گرفتارِ نثرش شده بودم. هر بار میرفتم آن
کتابفروشی، در آن شهرِ کوچک و شرجیِ شمالی، و آقای کتابفروش میدید که باز کتاب را
از قفسه بیرون آوردهام، یک گوشه، ایستاده، میخوانمش، میخندید. بار سوم یا چهارم
بود که صفحهی اول «آئورا» را از حفظ برای محسن خواندم، که همراهم آمده بود، که
همراهِ همیشگیِ کتابفروشی رفتنم بود، بعد رفتم سراغ کتاب، «پوست انداختن»، یک صفحه
را کامل خواندم، گویا با صدای بلند، زمان و مکان یادم رفته بود، از نثر و دنیای
فوئنتس حرف زدم، از ترجمهی این دو کتاب، کاش میدانستم اگر به زبان اصلی میخواندمشان
همین اندازه به وجدم میآوردند! کتابفروش شنیده بود، تپل و تاس بود، گفت کتاب را
با خود ببرم، گفت ببر و بخوان: دفعهی بعد که آمدی با خود بیارش. گفتم نه، دارم
مقاومت میکنم، هنوز توانش را ندارم، خوردم میکند این کتاب، نحیفم برایش، فعلن
قانعم به همین دیدارها، این ناخنکهای چند صفحهای.
چیزی
دارد شبیه نیکوتین؛ به گمانم درصدش بالاست. هر جملهاش را در طول این سالها بارها
مثل قرص بالا انداختهام، مُسکنِ خوبیست، صفحاتش را باید مثل سیگار پُک زد، خودِ
مخدر است، معتادش شدهام، دستِ خودم نیست؛ آن چهار نفر من هستند! بخشی از من، هر
کدام از آنها، به تنهایی، با هم: الیزابت، خاویر، فرانتس، ایزابل. به قول فوئنتس
راوی از خواننده میخواهد چنان بخواند که رمان را بنویسد. از آن کتابهاست
که با خواندن نوشته میشوند، میخوانم و با خواندن همراه و شریکِ سفر آنها خواهم
بود؛ در آن ضیافتِ ناممکن.
به
رویا و هذیان میماند، با قاطعیت نمیشود دربارهی اتفاقاتی که رخ میدهد، که
تعریف میکنند، تعریف میشوند، حرف زد. انگار بخواهند از همهی آنها فرار کنند،
از هراس و آرزوهایی که مثل هیولا از دل اسطورهها و افسانهها بیرون آمده و آنها
را محاصره کردهاند. آن چهار نفر مدام در طول رمان ورق میخورند، جایشان عوض میشود،
بدل میشوند به هم؛ شناورند میان تکگوییها، گفتگوها، دیالوگها، رویاها و کابوسهایی
که اتفاق میافتند. به این میماند گذشته و حال در یک لحظه جمع شدهاند تا دهشتِ آیندهای را یادآوری کنند که زمانش فرارسیده و آن چیزی نیست که باید
باشد. آنها بیآنکه بدانند برای رهایی از کابوسِ گذشته به دل فاجعه گریختهاند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر