میخواهم
نگاهی به بیمار بیندازم. لاغر، بدون تب، نه گرم، نه سرد، با چشمهایی تهی، پسرک
بدون پیراهن از زیر لحاف سر به بیرون میآورد و بلند میشود. به گردنم میآویزد،
نجواکنان در گوشم میگوید: دکتر، بگذار بمیرم.
پزشک دهکده. کافکا
هولناکی
این داستان مرز نمیشناسد. هر بار که میخوانم قالب تهی میکنم. آن پسرک بینام
داستانِ «پزشک دهکده» حتا مرگ را هم به هراس میاندازد. آرزویم خوابیدن کنار اوست؛
خزیدن زیرِ لحافی که او را چون مرگ پوشانده، تا پاسدارِ زخمش باشم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر