از آپارتمان میزدی
بیرون و توی شهر پرسه میزدی، خدا میداند به دنبال چه چیزی بودی، تضادها،
تصویرها، کلمات، صورتها، صورتکها. آخر داشتی شعر روزمرگی را مینوشتی، آن چیز
مرئی-نامرئی معمولی و هرروزی، و میرفتی توی خیابان تا کلماتت را توی آن دنیایی
پیدا کنی که مال تو بود و من در کنار تو کشفش میکردم. شعر روزمرگی. میدانی، دلم
میخواهد یک روز آن شعر را بخوانم، دلم میخواهد یک نفر آن را بنویسد. شعر فیلمهای
قدیمی که به یاد میآوردیم و آهنگهای قدیمی، چیزهایی که بیشتر از نصف عمرمان را
گرفت. آنهمه آهنگهای زیبای فراموش شده، یادت هست؟
پوست انداختن. فوئنتس
خواندنِ این کتاب بهمانند
قدمزدن است، پیادهروی در کوچه پسکوچههای قدیمیِ شهری که در آن بزرگ شدهای، یا
شهری که عزیزی را برای اولینبار آنجا دیدهای. این کتاب را باید پرسه زد. کشفِ
فضاهای خاص، کشف خاطرهها، رویاها، یادگارهای پنهانِ گذشته. اگر روزی روزگاری
دوستی وارد زندگیام شود این کتاب را یکبار دیگر با او خواهم خواند؛ جمله به
جمله، صفحه به صفحه. کتابِ تنهاییدونفره است این «پوست انداختن». میعادگاهِ آنهاییست
که خلوت را میفهمند.
دارم بیرون میروم، از
خانه بیرون میروم، با زمزمهی این کلمات، برای خستهشدن، برای فرار از هوای دمکردهی
اتاق، برای رهایی از تنهاییِ عریانِ خانه، برای تجربهی لذتِ رهگذر بودن، اینکه
غریبه باشی، برای هر آنکس که از کنارت میگذرد.
روزمرگیْ برای آدمِ
تنها، فاقدِ لذتِ کشف است، اگر یاد «او» نباشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر