باید
دنبال کلمهای بگردم. یک کلمهی چند حرفی. مهم نیست چه کلمهای! میدانم در این
لحظه، در خمودگیِ تنِ افسردهام باید دنبال کلمهای بگردم. شب در من جشن گرفته، آنقدر
تاریکم که بخشی از خودم را به جا نمیآورم. کاش میتوانستم از دردم پاسداری کنم؛
آن تاولِ دهانبازکرده که جراحاتش را درونم میریزد. یک کلمه اینجا نیست، حضورِ
غائبش تنم را میلرزاند.
فریادِ
بیرون آمده از لای کتاب: «من جراحِ دملی هستم که زندگی نام دارد.» گوشهایم را با
هر دو دست گرفتهام؛ چیزی مثل زلزلهای در زمان مرا میان سالهای گذشته قسمت میکند.
آنجا که تویی، من کنارزدنِ پردهای هستم در اتاقی با کلمهای گریخته. خط میخورد
نور، مثل سطری از یک شاعر، وقتی شاعرش در جستجوی سطری دیگر میماند با خاکستر
سیگارش چهکار کند! بادْ خاکستر را به اتاق میسپارد. نور که میشکند شعر هم شکسته
میشود.
میانِ هیچکدام
از من نمیتوان ردِ آن کلمه را جستجو کرد! آن حفره که منم با چیزی پُر نخواهد شد.
کسی ایستاده در من سقوط میکند. صدای پایینرفتنش را میشنوم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر