بالاخره
توانستم؛ بعد از یک ساعت تلاشکردن، بالا و پایین پریدن. دیوانهام کرده بود، نمیگذاشت
حواسم را جمع کنم وقتِ کتاب خواندن. در فضای اتاق، رها و منگ برای خودش میچرخید.
میچسبید به موهای سرم، دستم در هوا بود مدام. یکبار آمد نشست روی دماغم، فوتش
کردم، یکبار هم روی انگشتم که مانده بود روی جملهای. با فوت هم نرفت، انگشتِ
دستِ دیگرم را نزدیکش بردم، تکان نخورد، گویی هنوز در چُرتِ خواب زمستانیاش بود.
بالاخره
توانستم. اول در و پنجرهها را باز کردم، بعد دستمالی دست گرفتم و چرخاندم، خودم
هم چرخیدم، گاهی در متناهی فضایِ خفهی اتاق گم میشد، بیصدا بود پریدنش و گاه
نادیدنی. هوا که گرم میشود میآیند، این شاید اولیِ امسال بود. مگسی انگار مانده
از تابستانِ سال قبل. گیج و منگ، خوابآلود و بیانگیزه. آدم را به خمیازه میانداخت.
از در بیرون رفت، نه از پنجره؛ با اینکه مدام دورِ پنجره میپلکید، میخورد به
شیشه و همانجا برای چند ثانیه میماند، بیحرکت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر