اگر
شجاعت آن را داشتم که هر روز به مدت ربعساعت زوزه بکشم، از تعادل کامل برخوردار میشدم.
امیل
سیوران
یک
ماهی میشود فاصله زمانی یکی دو ساعتهای در شبانهروز من پیدا شده که نمیتوانم جزو
ساعتهای زیستهام بهشمار آورم. در این مدت مثل بادکنکی خالی میشوم از هر چیزی که
هستم. میافتم یک گوشه؛ ساکت. هوشیاریام جایی میرود که نسبتی با پیرامونم ندارد.
جسمم انگار خواب رفته باشد، به روحم اجازه میدهد جای دیگری سیر کند.
چنان
خستگی و کرختیای سراغم میآید که بازنگهداشتن چشمهایم نیرویی برابر بالارفتن از
کوهی بلند طلب میکند. این خستگی نشئهآور، جسمِ مُردهام را میسپارد دست خاطرهای
که برایم ناشناخته است. بعدِ این مدت به خود که میآیم صدای خفهی خرناسِ موجودی را
از دهانم میشنوم که تاریخ سالهاست او را از اذهان عمومی و حتا خصوصی پاک کرده است.
در این لحظات من گورستانی میشوم از ارواحی که آرام ندارند. عجیب اینکه ناآرامی این
اشباح بیقرار، تن رنجورم را به ارگاسم میرساند!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر