۱۳۹۵ بهمن ۲, شنبه

نی آرام



چون‌که از آن‌چه می‌هراسیدم بر سرم آمد، و از آن‌چه باک همی داشتم به من رسید. در امان نبودم، و نه بر آسوده همی بودم، نی آرام؛ پریشانی اما فراآمد.
کتاب ایوب. باب سوم

انتظارکشیدن زندگی‌ام را فلج کرده است. کاش چیزها اهمیت‌شان را از دست می‌دادند. این روزها آدمی شده‌ام که در یک شهر اشتباهی دنبال آدرسی می‌گردد. با این‌که آدرسْ کامل و با دقت نوشته شده، اما هیچ‌وقت پیدا نخواهد شد. من سعی می‌کنم، هربار بیشتر از قبل؛ با انگیزه‌ی بیشتر و امید بیشتر. آدرس به‌دست، از دیگران نشانی‌ را می‌پرسم؛ همه منگ، فکر می‌کنند از آن‌جا عبور کرده‌اند، اما مسیر درست را به یاد نمی‌آورند.




تصویر: نمایی از فیلم محبوبِ «هولی موتورز» ساخته‌ی کاراکس؛ که مرا یاد این قسمت از دوزخ دانته می‌اندازد: «در نیمه راه زندگانی، خویش را در جنگلی تاریک یافتم؛ چرا که راه راست را گم کرده بودم.» من بدون کج‌شدن از راهم، در جنگلی تاریک به‌سر می‌برم. این را سال‌هاست احساس می‌کنم. گاهی البته از میان تاریکی، به ستاره‌ها، ستاره‌های کم‌رنگِ کم‌عمقِ سوسوزنِ گیرکرده لای شاخه‌ها که به انگشتِ ابلیس می‌مانند، نگاه می‌کنم. و تنها چیزی که آن نورِ رنگ‌پریده به ذهنم می‌آورد عمقِ مغاکی‌ست که در آن دست‌وپا می‌زنم، و گویا نامش «زندگی» است.

هیچ نظری موجود نیست: