وحشت
و اندوهِ حاصل از نگاهکردن به فیلمها و عکسهای کودکان جنگ. آن قربانیانی که هیچ
کار دیگری از دستشان برنمیآید جز ویرانی روح و روانشان. جنگی که تمامی ندارد و
چه بد که گویا دارد تمام دنیا را در بر میگیرد. نگاه دقیقی که به این عکسها و
فیلمها میاندازم یاد خودم میافتم. من هم یکی از آن قربانیان هستم. یادم نمیرود
آن صدای مهیبی که اوایل دههی شصت چطور خانهی همسایهمان را که خانهی پدریِ مادربزرگم
بود در کام شعلهی آتش گرفت. چند ساله بودم آن روزها، که پای پیاده، در شلوغی،
گریان، دنبال مادرم میگشتم؟ و هر بار که بمبی نزدیکمان میخورد به جایی، همه با
هم روی زمین دراز میکشیدم، و من آن وقت متوجهی مادربزرگ مادری مریضم بودم که
حرکاتش وقت دراز کشیدن کند بود، و هر بار سرم را بالا میگرفتم و در میان گرد و
غبار و فریاد و زنگ گوشهایم، اشکهایم را با سرآستین پاک میکردم و دنبال او میگشتم
ببینم زنده است یا نه؟ نامش «خورشید» بود و همین حالا هم عکسی از او را به دیوار
اتاقم زدهام. چه مهربان و زیبا بود. اضطراب و بیقراری حالایم شاید بیربط نباشد
به اتفاقات آن روزها، آن ایامِ بهظاهر بیآینده.
ژرژ
باتای سالها عکسی از یک زندانی چینی را روی میز کارش طوری قرار داده بود که
بتواند هر روز آن را ببیند. عکسی از شکنجهی یک زندانی که در مراسمی زنده زنده
اعضای بدن او را میبریدند. برای باتای این عکس به همان اندازهی دردناکیاش خلسهآور
بود. من این احساس را نسبت به عکسی دارم از کودکان کُرد آوارهای که در صفی به
انتظار ایستادهاند؛ صفِ مرگ شاید. در عکس باتای هر دو دست مرد زندانی را بریدهاند
و شکنجهگران در حال کندنِ پوست او هستند. نگاه زندانی به بالاست، رو به آسمان؛
نگاهی که باتای را یاد نگاه خلسهآور تمام قدیسان نقاشیهای رنسانس ایتالیا میاندازد.
در عکسی که مد نظر من است، میان کودکان به صف ایستاده پسربچهای دیده میشود که میخندد.
اولین
داستانی را که شنیدم یک هفته بعد از روزی بود که میان گلولهباران مادرم دستم را
گرفت، سوار وانتی شدیم و در یکی از روستاهای اطراف پناه گرفتیم. مدتی آنجا بودیم،
بیخبر از پدر و خواهر و برادرهایم. آنجا سربازی بود تهرانی، که یک روز مرا دیده
بود و نمیدانم من او را یاد چه کسی انداخته بودم گاهی میآمد، بغلم میکرد و
چیزهایی میگفت. از او فقط چشمها و حرکت لبهایش را به یاد دارم، و آدامس موزی که
هربار به من میداد. یک روز، بغلم کرد، بوسیدم و مثل روزهای قبل چیزهایی در گوشم
گفت، و بعد، چند قدم دورتر از من، با اسلحهاش خودش را کشت. صورت و لباسهای من
خونی شد، و گوشم زنگ میزد تا مدتها. تمام تلاش من در سالهای گذشته یادآوری حرفهایی
بوده که آن سرباز برایم تعریف میکرد. داستان او با من است، داستانی که به یادش
نمیآورم، اما زندگیاش میکنم.
۳ نظر:
این صف صف مرگ نیست. عکسی ست از بی جاشدگان کردستان عراق که به مرزهای ایران پناه آورده اند. سالهای و ۶۶ و ۶۷. و صف صف دریافت نان و خرما از سربازان ارتش ایران است. اینها را عکاس عکس جاسم غضبانپور روایت کرده است.
به زخم خاطره وفادار می مانیم یا "واقعیت"؟
بله، میدانم صف مرگ نیست. اینجا بیشتر به هولناکی آینده و سرنوشتی اشاره داشتهام که کودکان در جنگ با آن روبرو هستند.
ارسال یک نظر