۱۳۹۸ آبان ۱۰, جمعه

کتابِ سفر


آن من‌ام، که زیرِ نگاهِ تو، در غربت جغرافیای تازه، اندوهِ ده‌سال دوری را می‌سپارم به نت‌هایی که زبانِ اندوه ما را زیسته‌اند. می‌گویی: برگرد. برمی‌گردم. نگاهم را گویی با خود نیاورده باشم صورتم بدون چهره است. جلو می‌آیی. نزدیکم می‌شوی. سرت را بر شانه‌ی برهنه‌ام می‌گذاری و می‌گویی: ده‌سال پیش، وقتِ رفتن، من چهره‌ات را داخل چمدان گذاشتم و با خودم بردم به آن سرزمین سردِ اروپایی.


نشسته‌ام روی مبل برای نوشتن. می‌چرخم رو به تو که روی تخت دراز کشیده‌ای. هربار در این حالت می‌بینمت قلبم می‌لرزد. در خواب دست و پاهایت ناخودآگاه در حالتی قرار می‌گیرند انگار تن داده باشی به مرگی خودخواسته. خوابیدنت چون قابی‌ست ثبت‌شده از خودکشی. موبایلم را برمی‌دارم و چند عکس می‌گیرم. مرگ تو برایم چیزی است میان خودکشی صادق هدایت و مادام بوواری. در این مرز زندگی می‌کند. نیمی مرد: کلمه و مکتوب؛ نیمی زن: تن و اغوا. موبایل را روی میز می‌گذارم. تکانی به خودم می‌دهم. لبه‌ی شلوارکم به چیزی گیر می‌کند. می‌خواهم پایم را رها کنم. دکمه‌ی مبل کنده می‌شود.


دیروز باد می‌آمد. نشد بیرون برویم. دیشب هم چندبار با صدای باد از خواب پریدیم. صبح است. زودتر از روزهای قبل بیدار شده‌ایم. رفته‌ای بالکن. نشسته‌ای و داری می‌نویسی. کنجکاوم برای خواندنش. فنجانی قهوه برایت می‌آورم. سرت را بالا می‌گیری. آفتاب چشم‌هایت را می‌زند. با چشم‌های بسته زیباتر از همه‌ی آن‌هایی هستی که با چشم‌های باز نگاه می‌کنند. جرعه‌ای قهوه سر می‌کشی؛ می‌گویی: برای عاشق‌شدن نوشیدن یک فنجان از قهوه‌ات کافی‌ست.


هیچ نظری موجود نیست: