شمس آقاجانی، شمس آقاجانی،
آقاجان، چه کردی با من امشب! چه کردی با آن چهلوشش دقیقه و پنجاهوشش ثانیه: بازنویسی
مختصر اسماعیل (بر اساس شنیدهها). زمان را بدل کردهای به مکان. مرا بردی به آن
سالها، آن روزها که شعر را «دیگر» میخواستیم، و «دیگر» بود. که نمیشد شعر
نخواند، شعر نگفت. یادش بخیر، آن روزها، که از میان «پروانه»ها «پروانه»تر بودی،
که «مخاطب اجباری»ات خیلیها را مخاطب اختیاری شعر کرد. با خواندنش میرفتیم
«زیرزمین» تا شعرهایت چند کلمه نیشمان بزند، ای «لیلاساز.» و حسرت همیشگیام که چرا هیچوقت
چیزی ننوشتهام دربارهی «شعر زیرزمین»، یا «عین عاشقانه»، «سمیرا»،
«آفریقا»-«ترکیه» که در آن قسم خوردهای صداقت محض خسته کننده است.
شمس آقاجانی، که هربار میبینمات،
که هربار میخوانمت، یاد براهنی در من زنده میشود. تو که از میان پروانهها و
آن «ادبیات دیگر» به شعر بیشتر میآمدی و اگر نگویم «عباس حبیبی بدرآبادی» هم، بیانصافی
کردهام. نمیتوانم گوش ندهم به این چهلوشش دقیقه و پنجاهوشش ثانیه. مرا بردی به
شورِ شعر در آن روزها، که بعد خاموش شد، و داستان را جدیتر گرفتند. روزهای بعد از
«چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم»، روزهای بعد از «آزاده خانم»، روزهای آمدن
«ایاز»، روزهای بعد از رفتن براهنی، بعد از درازکشیدناش بر روی زمان: «ای
درازکشیدهی ابدی بر روی حافظهی بیپدر»، روزهایی که متوسطها همچنان متوسط
ماندند.
حالا در شعرت «بازنویسی مختصر
اسماعیل (بر اساس شنیدهها)» رفتهای سراغ «اسماعیل» تا آفتاب را زنده کنی و مجددا
بخوانیمش. رفتهای سراغ براهنی، تا از حافطهی ادبیاتِ بیپدر این روزها پساش
بگیری. یادهایی از او، کارگاهش که میشد در آن با دریدا همکلام شد، و آن نوارهایی
که قرار بود منتشر شود و نشد. روزهایی که چیزی داشت از چیزی عبور میکرد، نامهایی
بر زبان میآمد و مختاری هنوز زنده بود. در شعرت براهنی در هیبت یک اسماعیل دیگر
ظهور میکند. او که از زبان برای خودش وطن ساخت. که به قول خودت نشان عصر ما بر تناش
مثل داغی حک شده است:
تو نشان عصر خود شدهای
خودت نمیبینی همه دارند میبینند
بعضیها هم به روی مبارک نمیآورند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر