من به هیچوجه نمیخواهم این
گفته را نرمتر کنم که پس از آشویتس شعر تغزلی گفتن بربرصفتی است؛ زیرا در آن،
انگیزهی الهامبخش به ادبیات متعهد به صورت منفی بیان شده است. پرسش یکی از شخصیتها
در نمایشنامهی سارتر، مردههای بیکفن و دفن، که «وقتی کسانی وجود دارند که مردم
را آنقدر میزنند که استخوانهای بدنشان خرد شود، آیا باز هم زندگی معنایی
دارد؟» با این پرسش برابر است که آیا هیچ هنری اکنون حق دارد وجود داشته باشد؟ و
آیا پسرفت فکری ذاتی مفهوم ادبیات متعهد به دلیل پسرفت جامعه نیست؟ اما پاسخ
انتسِنزبرگر نیز همچنان درست است که ادبیات باید در برابر این رای ایستادگی کند
و، به سخن دیگر، چنان باشد که صرف وجودش پس از آشویتس، تسلیم به بدبینی نباشد. وضع
خود ادبیات جمع اضداد است، نه صرفا شکل چگونگی واکنش به آن. وفور درد و رنج واقعی
فراموشی را برنمیتابد؛ سخن دینی پاسکال، «دیگر نباید خوابید»، باید وجه دنیوی
پیدا کند. ولی این درد و رنج، یا به قول هگل آگاهی از شوربختی، همچنان اقتضا دارد
که در عین اینکه ادبیات را ممنوع میکند، ادبیات به هستی ادامه دهد. اکنون فقط در
هنر است که درد و رنج ممکن است به صدا درآید و تسلی پیدا کند، بیآنکه بیدرنگ از
آن خیانت ببیند.
از مقالهی «تعهد» نوشتهی
تئودور آدورنو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر