آدل ه مینویسد. کلمه او را آرام میکند. در
نوشتن غیاب و حضورِ دیگری توامان باهم وجود دارند. غیبت دیگری است که عاشق را
وادار به نوشتن میکند. نوشتن نوعی درمان است؛ درمانِ دردی بیتسکین. آنکه مینویسد
دیگری را خطاب قرار میدهد. او را، همان اسم خاص، آنکه جای خالیاش را حتا کلمه
نمیتواند به درستی پر کند. خواندنْ فرصت کوتاهی است؛ اجابتی کمرنگ، کورسوی امیدی برای عاشق.
نوشتن برای آدل نه درمان، که پناهگاهی موقتی است. برای کسی که معشوق او را نمیپذیرد
جایی وجود ندارد. عاشقِ راندهشده بیوطن است. هیچکجا جای او نیست. آرام و قراری
وجود ندارد. آدل مینویسد، بلکه خوانده شود: «امیدوارم که این نامه را بخوانی. خدا
کند که پارهاش نکنی.» نامهی خواندهنشده نامهی به مقصد نرسیده است. امتدادِ اضطرابِ
عاشق است. همان جنونی است که آدل گرفتارش شده است. سرگذشت دردناک آدل، حکایت جملهی
آخر پدرش ویکتور هوگوست: «نوری را میبینم که سیاهرنگ است.» گرفتار آن نور است
آدل. به درون آن جهیدهست؛ درون آن تاریکیِ بیته.
۱ نظر:
چقد دنیایی که توش زندگی می کنی زیباست
ارسال یک نظر