۱۳۹۴ آذر ۱۷, سه‌شنبه

آقای موزماهی



دیوانه بودم. پانزده سالم بود و دیوانه بودم. تمام صورتم پر از جوش بود و دیوانه بودم. تن نحیفی داشتم و دیوانه بودم. نمی‌توانستم کسی را برای بیشتر از چند دقیقه تحمل کنم و دیوانه بودم. مدام با خودم حرف می‌زدم و دیوانه بودم. موهای سرم را از ته می‌زدم و دیوانه بودم. به کسی نمی‌گفتم چه کتاب‌هایی می‌خوانم و دیوانه بودم. یک گوشه می‌نشستم و ساعت‌ها سکوت می‌کردم. یک گوشه می‌نشستم و ساعت‌ها فکر می‌کردم. یک گوشه می‌نشستم و ساعت‌ها گریه می‌کردم. یک گوشه می‌نشستم و ساعت‌ها می‌خندیدم. یک گوشه می‌نشستم و ساعت‌ها می‌نوشتم. نیمه‌های شب از خواب می‌پریدم، خودم را می‌رساندم پشت‌بام خانه و به آسمان نگاه می‌کردم، و سعی می‌کردم با کنار هم قرار دادن ستاره‌ها کلمه‌ای پیدا کنم. کلمه‌ای که مرا با خود ببرد پیش کسی که شمس بود، یا بودا، یا دون‌خوان. کسی که به خیالِ خود، تنها من حرفش را می‌فهمیدم. که فقط برای من حرفی داشت. کلمه‌ای که «من» را به «من» می‌رساند. همه‌جا پی کتابی بودم. بارها ذکر بایزید را پیش خود تکرار می‌کردم. می‌خواستم به صحرا شوم؛ همان‌جا که عشق باریده بود و زمین تر شده بود، می‌خواستم چنان‌که پای مرد به گِلزار فرو می‌شد پای من به عشق فرو شود. تمام نوجوانی دیوانه بودم. می‌خواستم در هر چیز نشانه‌ای پیدا کنم. راهی که سیروسلوک من باشد. همان سال‌ها فیلم «پری» مهرجویی را دیدم. پول‌هایم را جمع می‌کردم و از کلوپ نوار ویدیویی‌ش را کرایه می‌کردم. بارها می‌دیدم. تمام کتاب‌خانه‌ها و کتاب‌فروشی‌ها را پی کتاب «سلوک»ی که پری در فیلم می‌خواند، گشتم. پیدا نمی‌کردم و دیوانه بودم. عاشق برادر بزرگش اسد شدم. همان شاعر و نویسنده‌ای که خودش را آتش زد. که بعدها فهمیدم مهرجویی فیلم را از روی سه داستان سلینجر ساخته. که سلینجر را شناختم و دیوانه بودم: فرنی و زویی و یک روز خوش برای موزماهی. که وکیل سلینجر نمایش فیلم را ممنوع کرده و من دیوانه بودم. و کتاب‌های سلینجر بود و سیمور، برادر بزرگ خانواده‌ی گلس که در فیلم اسد بود و من دیوانه بودم. عاشق «داداشی» فیلم هم شدم. دوست داشتم ساعت‌ها یک‌جا بنشینیم و از هر چیزی حرف بزنیم. تا سال‌ها فقط کسانی را برای دوستی انتخاب می‌کردم که قیافه‌ی او را داشتند. هنوز هم ارادت خاصی به آن قیافه‌ها دارم: موهای کوتاه و ته ریش. و فیلم را هر سال می‌دیدم. و فیلم را هر سال می‌بینم. هر چند سال به سال از آدم‌های فیلم دورتر می‌شوم. و هربار وقتِ دیدنش پانزده ساله‌ام، و دیوانه‌ام. و هنوز حرف‌های صفا در گوشم است که می‌گفت: «آدم افتاده باشه زیر تپه، با گلوی پاره‌پاره، و همین‌طور ذره‌ذره خون ازش بره تا تموم کنه. و اگه چندتا زن و بچه‌ی دهاتی با کوزه‌ی رو سرشون بیان رد شن، آدم باید بتونه نیم‌خیز بشه، سرش رو برگردونه تا ببینه که چطوری زن‌ها کوزه‌ها رو سالم به بالای تپه می‌رسونن.» بعد از دیدن همین فیلم بود که دانستم تنها راه، بی‌راهه‌ای است که از درون‌مان می‌گذرد. و تنها روشنایی راه «هنر» است.




۲ نظر:

خیکی گفت...

خواندن این وبلاگ لذت‌بخش است. انگار گنجی را در گوشهٔ یک انباری خاک گرفته پیدا کرده‌ای که مطمئنی چیزهای به دردبخورش را برده‌اند. حیفت می‌آید که این گنج اینقدر کوتاه است و باید پست به پست، چند روز یک بار همراهش شوی. با این حال ممنون زاهد عزیز، پست‌هایت جان‌دارند و جان دارند. متشکرم.

zahed barkhoda گفت...

ممنونم رفیق‌جان. به من لطف داری.