۱۳۹۸ تیر ۲, یکشنبه

منِ امضاء شده


کتاب را که باز می‌‌کنم چشمم می‌خورد به یادداشتِ گوشه‌ی سمتِ چپِ صفحه‌ی اول: «آبان 83- بارخدا» زیرش هم نوشته‌ام: «بابل». با دیدن نوشته جا می‌خورم. مثل این است روبروی خودم ایستاده باشم و خودم را به جا نیاورم. انگار این نوشته از من نیست و کتاب را با همان یادداشت خریده‌ام. مثل بیشتر کتاب‌های دست‌دومی که یادداشتی گوشه‌ی صفحه‌ی اول‌شان دارند: «اکبر محمدی 1381. ترمینال غرب» یا آن یادداشتی که صفحه‌ی اول «جاده‌ی فلاندر» با مداد نوشته شده: «رمانی است وحشتناک، پر از پرت‌وپلا، متقلب، ملال‌آور و غیرقابل تحمل74/10/13 عزت جلالی.» هیچ‌وقت عادت نداشته‌ام کتاب‌هایم را امضاء کنم. احساس می‌کنم با این کار بین خودم و آدم‌های کتاب فاصله می‌اندازم. هر چند یکی از دلایلِ سرزدنم به کتابفروشی‌های دست‌دوم خواندن همین یادداشت‌هاست. کتاب‌ها را یکی‌یکی برمی‌دارم و به امیدِ خواندنِ یادداشتی ورق می‌زنم.


بعضی از این یادداشت‌ها به مرور می‌شوند بخشی از کتاب. و من هیچ‌گاه حاضر نمی‌شوم آن صفحه‌ها را جدا کنم، یا یادداشتی را خط بزنم: «برای بدترین هم‌اتاقی. تولدت مبارک علی‌جان. 2دی83 مرتضای خوبِ مشهد». یا یاداداشت صفحه‌ی اول «باغ̊ گذر»: «خودم را در کتاب پیدا کردم. یکی از آن دو نفر. جلوتر که رفتم دیدم هر دوی آن‌هایم. 78/10/16 کیوان.ص» امضاها و نام‌های پای آن، مخصوصا اگر بر کتابی نوشته شده باشند آدم‌ها را گذشته می‌کنند. ردی از اندوه هم بر آن نام‌ها و تاریخ‌ها می‌نشیند. پرتره‌ای‌ست انگار، در گذر ایام، از علاقه‌ای که ثبت و بایگانی شده. نام‌ها اما بی‌شباهت نیستند به اسم‌هایی که روی سنگ قبرها خوش نشسته‌اند.


امروز اتفاق عجیبی افتاد. وارد اکانت اینستاگرامم که شدم دیدم چند نفر فالویم کرده‌اند. به عادت همیشه سری به صفحات زدم. در یکی از آن‌ها پستی دیدم. حاوی دو عکس. حاصلِ پرسه‌گردی در انقلاب. دو کتاب؛ و دیدن دست‌خطی که برای من بود! کلماتی مربوط به چند سال پیش، برای یک دوست، صفحه‌ی آغازین «عاشق» مارگریت دوراس. کاش حالِ دوست خوب باشد. دنبال «عاشق» دوراس بود، یادم نیست شهر کتاب پیدایش کردیم یا انقلاب. آخرهای غروب که شب نشت می‌کرد به خستگی پاها، برمی‌گشتیم. و من گاهی به خواست خودش جمله‌ای صفحه‌ی اول کتاب‌ها می‌نوشتم.


هر کتاب که ردی از دست‌خطی تقدیمی بر آن است رابطه‌ای را در خودش دفن دارد. گورِ علاقه‌ای است که دو نفر را طی کرده. و من حالا یکی از آن‌ها هستم، آن دست‌دوم، آن طی‌شده، آن علفِ ایام. حالا جای دیگری هستم. یک «امضاء»م؛ امضائی که به قول «رویایی» در نمایش خودش تنهاست: یک تنهای بدون تنهایی‌ست.  

هیچ نظری موجود نیست: