یک هفتهای میشد مشغول خواندن
«به سوی فانوس دریایی» ویرجینیا وولف بودی. مینشستی یک گوشه، زانوهایت را بغل میکردی
و کتاب را روبروی صورتت میگذاشتی و میخواندی. هنوز اوایل بخش اول بودی، هر چند
دقیقه یکبار سرت را بلند میکردی، نگاهت را سمت من میچرخاندی. تازه شروع کرده
بودی به خواندن و میدانستم انتخاب خوبی نیست خانم وولف برای آقایی که تویی. عینکی
بودی و بهخاطر مرگ ناگهانی شوهرخواهرت ریش گذاشته بودی. کمکم، همینطور که پیش
میرفتی نگاههایت سمت من بیشتر شد. با نگاه اینبار «آه» هم میکشیدی. میدانستم
کمک میخواهی. نیاز مبرمی داشتی به اینکه یکی بیاید، تو را از دست کتاب نجات
بدهد. کُند پیش میرفتی. به مرور کُندتر هم شدی. حل میشدی انگار به سختی در چیزی
که برایت ناشناخته بود. دو هفته گذشت. در طول آن مدت حرکاتت آرام شد. حرفزدنت،
راهرفتنات و جریان روزمرهی زندگی و خوابیدنت؛ انگار هر عملی از طرف تو پلکزدن
آرام لحظهها بود. مکث میکردی با هر حرکتی، هر سخنی، هر نگاهی. گاهی حتا یادت میرفت
جملههایت را به پایان برسانی.
یک روز که داشتیم ناهار میخوردیم،
چند لقمه بیشتر نخورده بودی که کنار کشیدی. نشسته، آرام دستهایت را دو طرفت گذاشتی و
کمرت را قدمی عقب بردی و قدمی دیگر، تا رسیدی به دیوار، تکیه دادی. کتاب را دست
گرفتی. یک سومش مانده بود. تکه کاغذی را که گذاشته بودی لای آخرین صفحهی خواندهشده
بیرون کشیدی، کتاب را بستی. زانوهایت را بغل کردی. سرت را گذاشتی همان جایی که پیشتر
کتاب را قرار میدادی و گفتی: دیگر ادامه نخواهم داد. و ادامه ندادی. شکست خورده
بودی از کتاب. از جریان سیال آگاهی. اما کتاب کار خودش را کرده بود. تو حالا جریان
داشتی در بطن زمان. گویی زمان در تو دم میکشید. زندگی را چون کتابی میدیدی، و هر
ثانیه کلمهای بود و هر دقیقه جملهای. و نمیتوانستی به آسانی خودت را از دست
کلمهها و جملات رها کنی. سطر به سطر جهان را تجربه میکردی. چنان آرام شده بودی
که دوستان مشترک وقتی تو را میدیدند از من میپرسیدند چرا مات شدهای، خیره میشدی
مدام جایی که سمتِ چیزی نبود. به نظر میرسید منتظر شنیدن یا دیدن صدایی هستی که
شنیدنی و دیدنی نبود.
بعد از رفتارِ خواندنِ تو بود
که فهمیدم خوانندههای محبوب آنهایی هستند که از شکل روایت یک کتاب شکست میخورند
و نرسیده به پایان کتاب آن را میبندند. نه آنها که کتابی را در یک نشست با شوق میخوانند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر