۱۴۰۲ آذر ۲۸, سه‌شنبه

باران کثیف می‌کند

 

فاکنر، این یگانه‌ترین استاد، در مصاحبه‌ای می‌گوید که عادت دارد گاه به کتاب‌های محبوبش برگردد و فقط گفتگوهای کتاب را بازخوانی کند. منم این عادت را به خودم هدیه داده‌ام؛ این‌که به کتاب‌های محبوبم برگردم و بخش‌های محبوبش را بازخوانی کنم. قرعه امشب به نام «تانگوی شیطان» افتاد. از به زعم من فاکنری‌ترین نویسنده‌ی زنده‌ی دنیا «لسلو کراسناهورکایی» که خواندنِ هر کتابش غنیمت است. و آن قسمت محبوب که تا حالا چندباری سراغش رفته‌ام قسمت سوم کتاب است: «دانستنِ چیزی». آن‌جا که دکتر از خانه‌اش بیرون می‌رود و قصد می‌کند برود با صاحب بار صحبت کند. این بخش را می‌توان هم‌چون یک داستان کوتاه درجه‌یک فاکنری خواند. انتخاب شایسته‌ای برای ورود به عالم داستانی «لسلو کراسناهورکایی» و جهانی که در آن باران بی‌امان می‌بارد، اما نه به قصد تطهیر آدم‌ها، بلکه گرد و غباری را که زندگی بر آن‌ها نشانده به گلِ و لای بدل می‌کند تا بیشتر در گنداب زندگی غرق شوند. در این بخش دکتر در نزدیکی بار زمین می‌خورد و گِل‌آلود زیر باران نمی‌تواند به خودش حرکتی بدهد. و این آغاز به گِل نشستنِ جمعیتی است که در آن مکان آخرالزمانی دل به امیدی واهی بسته‌اند.

تحت تاثیر


 

به جرئت می‌توانم بگویم همه‌ی ما تحت تاثیر رمان «بیراه»ایم؛ حتا اگر آن را هم نخوانده باشیم. مهمترین اثر منثور مکتب انحطاط.  کاراکتر اصلی آن «ژان دز سنت» را نویسنده‌اش از شخصیت بودلر الهام گرفته است. رمانی بی‌پیرنگ که معمولا از آن با این کلمات نام می‌برند: رمانی درباره‌ی هیچ‌چیز. همان کمالی که فلوبر برای نوشتن رمان در نظر داشت: «چیزی که می‌خواهم انجام دهم، کتابی است درباره‌ی هیچ، کتابی بدون وابستگی خارجی که با نیروی درونی سبک‌اش به خودش تکیه دهد، مانند زمین که بی‌هیچ تکیه‌گاهی خود را در هوا نگه می‌دارد، کتابی که تقریبا موضوعی نداشته باشد.» رد رمان «بیراه» را می‌توان همه‌جا یافت. پدر معنوی خیلی از کاراکترهای ادبی‌ست. از «لرد هنری» رمان «تصویر دریان گری» گرفته تا فردینان بارداموی «سفر به انتهای شب» و روکانتن «تهوع» سارتر. میزان محبوبیت و تاثیرگذاری این رمان برای «اسکار وایلد» تا حدی است که فصل یازدهم تنها رمانش را به تقلید از آن می‌نویسد. «دریان گری» شخصیت رمان وایلد چنان وابسته‌ی این کتاب است که نُه نسخه از آن را در کتابخانه‌اش دارد. وایلد از این رمان به عنوان کتابی زهرآلود و مسموم‌کننده نام می‌برد: «کتابی که دریان گری را مسموم کرده بود. گاه شر را هیچ نمی‌دید جز حالتی که به یاری‌اش می‌شد مفهوم امر زیبا را دریافت.»

۱۴۰۲ آذر ۲۳, پنجشنبه

خواننده‌ی کلاسیک

اگر آثار کلاسیک وجود دارند شایسته است از «خواننده‌ی کلاسیک» هم نام ببریم. بار اول است با خواندن کتابی «فعلِ خواندن» را هم‌چون یک رخداد تجربه می‌کنم. این تنها رمان «اسکار وایلد» است. زندگی و شور عاشقی نگذاشت که رمان دیگری بنویسد: «من نبوغم را به پای زندگی‌ام ریختم و فقط استعدادم را صرف هنر کردم.» هیچ نویسنده‌ای را سراغ ندارم که با چنین وسواس و حساسیت فزون از حدی زندگی‌اش را بر باد داده باشد. وسواس و حساسیتی که شایسته‌ی خلق یک اثر هنری است. گویا آگاه بود که زندگی‌اش شاهکار اوست. از این‌روست که در سال‌های آخر عمر درباره‌ی معشوقش –لرد آلفرد داگلاس- می‌گوید: «زندگی مرا به باد داد، چطور می‌توانم دوستش نداشته باشم.» به یکی از دوستانش گفته است که در آن دنیا خداوند فرشته‌ای را به استقبالش می‌فرستد. فرشته تعداد زیادی کتاب با جلد نفیس در دست دارد و وقتی به او نزدیک می‌شود می‌گوید: اسکار وایلد، این‌ها کتاب‌هایی‌اند که تو ننوشته‌ای. «تصویر دریان گری»، خواندنش همراه است با سرور، شگفتی، شهود، و لذتی که خواننده به وقت خواندنِ اولین کتاب زندگی‌اش تجربه می‌کند. احساسی که نامی برایش ندارد، اما می‌داند بدان دچار شده است. که از آن پس در زندگی همراهش خواهد بود. و حالا خواندن «تصویر دریان گری» پیش روی من است. با خواندن همان فصل‌های آغازینش دیدم که کتاب چیزی فراتر از یک خواننده‌ی معمولی از من طلب می‌کند. دیدم با این خواندنِ باشکوه شده‌ام: خواننده‌ی کلاسیک. و یاد جملاتی از «ویرجینیا وولف» افتادم:

 

گاهی اوقات خواب می‌بینم که صبح رستاخیز فرارسیده. فاتحان، دولتمندان و حقوقدانان گران‌قدر آمده‌اند تا پاداش خود را دریافت کنند. و آفریدگار آن‌گاه که ما را با کتاب‌های‌مان در دست می‌بیند که می‌آئیم بی‌هیچ دشمنی‌ای، رو به پطرس مقدس کرده و می‌گوید: «نگاه کن، این‌ها نیازمند هیچ پاداشی نیستند. چیزی در این‌جا نیست که به آن‌ها هدیه کنیم. آن‌ها به خواندن عشق می‌ورزیدند.»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشت و مُرد




 

 

 

فاکنرِ جوان. او که در مصاحبه‌ای گفته است: «من با ادیبان آشنایی ندارم. من بیشتر وقت خود را با دوستانم که غالبا از کشاورزان، دامپروران و شکارچیان‌اند، می‌گذرانم. و با آنان نه درباره‌ی ادبیات که درباره‌ی اسب‌ها، سگ‌ها، اسلحه‌، پنبه و غلات حرف می‌زنم.» در یکی از سفرهای شکار با همین دوستانش است که خبر بردن جایزه‌ی نوبل را به او می‌دهند. دوستانش یکی دو ماه بعد که در روزنامه‌ها عکس فاکنر را با پادشاه سوئد حین دریافت جایزه‌ی نوبل می‌بینند می‌گویند درست نیست به روی خودشان نیاورند، از این‌رو نامه‌ای بامزه به پادشاه سوئد می‌نویسند و در آن به غذای محبوب فاکنر -گوشت راکون- اشاره می‌کنند: «به او گفتم می‌خواستی مقداری از این غذای لذیذ را برای اعلیحضرت ببری تا جایزه‌ی بهتری به تو بدهد.»

 

فاکنر، او که وصیت می‌کند روی سنگ قبرش بنویسند: «نوشت و مُرد.» او که با خلق سرزمین خیالی‌اش یوکناپاتافا -پایتخت جفرسن- و آن ۶۲۹۸سفید پوست و ۹۳۹۱۳سیاه پوست به جمعیت دنیا افزوده‌ست. تنها نویسنده‌ای که وقتی کتابی از او دست می‌گیرم می‌ترسم. خواننده برای خواندن یک داستان کوتاهش هم مستلزم تمرکز و انرژی‌ای است که صرف خواندن رمان می‌کند. در مصاحبه‌ای آغاز نوشتن‌اش را چنین تعریف می‌کند:

 

زمانی که در نیواورلئان زندگی می‌کردم برای این‌که گه‌گاهی کمی پول در آورم هر کاری می‌کردم. در همان جا با «شروود آندرسن» آشنا شدم. من و او بعدازظهرها در اطراف شهر گشت می‌زدیم و با مردم صحبت می‌کردیم. غروب‌ها هم دوباره همدیگر را می‌دیدیم و می‌نشستیم به گفتگو. البته هیچ وقت صبح‌ها او را نمی‌دیدم. اندرسن صبح‌ها از مردم کناره می‌گرفت و کار می‌کرد. روز بعد باز کارمان همین بود. همان موقع بود که به خودم گفتم که اگر زندگی نویسنده‌ها این طوری است، من هم بهتر است نویسنده شوم. این بود که شروع کردم به نوشتن اولین کتابم: رمانِ «پاداش سرباز». یک کم که گذشت دیدم که نویسندگی کار لذت بخش و مطبوعی است. بعد سه هفته گذشت و یادم رفت به «اندرسن» سر بزنم؛ تا این‌که خودش آمد پیش من. این اولین باری بود که او می‌آمد تا مرا ببیند. گفت: «چیه، چیزی شده؟ از ما دلخوری؟» گفتم: «دارم یک کتاب می‌نویسم.» گفت: «خدای من!» و رفت. کتاب را تمام کرده بودم که یک روز خانم اندرسن را در خیابان دیدم. پرسید: «کتابت در چه حال است؟» گفتم: «تمامش کردم». گفت: «شروود می‌خواهد معامله‌ای باهات بکند. گفته که اگر فاکنر قبول کند دست‌نوشته‌هایش را نخوانم، نوشته‌اش را می‌دهم به ناشرم تا چاپش کند.» گفتم: «قبول» و به این ترتیب نویسنده شدم.

۱۴۰۲ آذر ۲۰, دوشنبه

دوباره تلاتلولکو


 

تلاتلولکو تمامی ندارد. امروزم به دیدن مستندی گذشت که یکی از دانشجوهایی ساخته که در جنبش شرکت داشته است. مستندی به نام: «فریاد». دانشجوی جوانی به نام «لئوباردو لوپز آرتکه» که دو سال بعد از سرکوب جنبش و تحمل چند ماه زندانی از شدت سرخوردگی روزهای بعد از سرکوب خودکشی می‌کند. مستندی که تا سی سال ممنوع بوده است. ثبت تصاویری حقیقی و تکان‌دهنده و حتا امیدبخش از سخنرانی‌ها، راهپیمایی‌ها، دیوارنوشت‌ها، دستگیری‌ها، وحشی‌گری نیروهای نظامی، وقاحت سخنرانی رئیس جمهور وقت، امیدها، اشک‌ها و لبخندها. «لئوباردو لوپز آرتکه» در طول روزهای جنبش با دوربینش میان جمع بوده، و گاه با مخفی‌شدن در صندوق عقب اتومبیلش از نیروهای نظامی تصویر گرفته است.

 

تلاتلولکو تمامی ندارد. امروزم به بازخوانی بخشی از رمان «کارآگاهان وحشی» نوشته‌ی «روبرتو بولانیو» گذشت. آن بخشی که درباره‌ی تلاتلولکوست. وقتی شاعری جوان دقیقا در روز محاصره و حمله و تسخیر ساختمان دانشگاه در دستشویی آن‌جا به مدت دو هفته پنهان می‌شود. با این شروع طوفانی: «من مادر شعر مکزیک هستم.» در این بخش است که بولانیو می‌نویسد: «تلاتلولکو، باشد که این نام برای همیشه در حافظه‌ی ما حک شود.» و در حافظه‌ی بولانیو ابدی‌ست. از این روست که بعدتر این روایت یازده صفحه‌ای را بدل به رمانی مستقل می‌کند: «تعویذ». می‌داند نتوانسته در روایت «کارآگاهان وحشی» حق مطلب را ادا کند. چرا که آن‌جا که پای مبارزه در میان است حق مطلب ادا نشدنی است.