۱۴۰۲ آذر ۲۳, پنجشنبه

نوشت و مُرد




 

 

 

فاکنرِ جوان. او که در مصاحبه‌ای گفته است: «من با ادیبان آشنایی ندارم. من بیشتر وقت خود را با دوستانم که غالبا از کشاورزان، دامپروران و شکارچیان‌اند، می‌گذرانم. و با آنان نه درباره‌ی ادبیات که درباره‌ی اسب‌ها، سگ‌ها، اسلحه‌، پنبه و غلات حرف می‌زنم.» در یکی از سفرهای شکار با همین دوستانش است که خبر بردن جایزه‌ی نوبل را به او می‌دهند. دوستانش یکی دو ماه بعد که در روزنامه‌ها عکس فاکنر را با پادشاه سوئد حین دریافت جایزه‌ی نوبل می‌بینند می‌گویند درست نیست به روی خودشان نیاورند، از این‌رو نامه‌ای بامزه به پادشاه سوئد می‌نویسند و در آن به غذای محبوب فاکنر -گوشت راکون- اشاره می‌کنند: «به او گفتم می‌خواستی مقداری از این غذای لذیذ را برای اعلیحضرت ببری تا جایزه‌ی بهتری به تو بدهد.»

 

فاکنر، او که وصیت می‌کند روی سنگ قبرش بنویسند: «نوشت و مُرد.» او که با خلق سرزمین خیالی‌اش یوکناپاتافا -پایتخت جفرسن- و آن ۶۲۹۸سفید پوست و ۹۳۹۱۳سیاه پوست به جمعیت دنیا افزوده‌ست. تنها نویسنده‌ای که وقتی کتابی از او دست می‌گیرم می‌ترسم. خواننده برای خواندن یک داستان کوتاهش هم مستلزم تمرکز و انرژی‌ای است که صرف خواندن رمان می‌کند. در مصاحبه‌ای آغاز نوشتن‌اش را چنین تعریف می‌کند:

 

زمانی که در نیواورلئان زندگی می‌کردم برای این‌که گه‌گاهی کمی پول در آورم هر کاری می‌کردم. در همان جا با «شروود آندرسن» آشنا شدم. من و او بعدازظهرها در اطراف شهر گشت می‌زدیم و با مردم صحبت می‌کردیم. غروب‌ها هم دوباره همدیگر را می‌دیدیم و می‌نشستیم به گفتگو. البته هیچ وقت صبح‌ها او را نمی‌دیدم. اندرسن صبح‌ها از مردم کناره می‌گرفت و کار می‌کرد. روز بعد باز کارمان همین بود. همان موقع بود که به خودم گفتم که اگر زندگی نویسنده‌ها این طوری است، من هم بهتر است نویسنده شوم. این بود که شروع کردم به نوشتن اولین کتابم: رمانِ «پاداش سرباز». یک کم که گذشت دیدم که نویسندگی کار لذت بخش و مطبوعی است. بعد سه هفته گذشت و یادم رفت به «اندرسن» سر بزنم؛ تا این‌که خودش آمد پیش من. این اولین باری بود که او می‌آمد تا مرا ببیند. گفت: «چیه، چیزی شده؟ از ما دلخوری؟» گفتم: «دارم یک کتاب می‌نویسم.» گفت: «خدای من!» و رفت. کتاب را تمام کرده بودم که یک روز خانم اندرسن را در خیابان دیدم. پرسید: «کتابت در چه حال است؟» گفتم: «تمامش کردم». گفت: «شروود می‌خواهد معامله‌ای باهات بکند. گفته که اگر فاکنر قبول کند دست‌نوشته‌هایش را نخوانم، نوشته‌اش را می‌دهم به ناشرم تا چاپش کند.» گفتم: «قبول» و به این ترتیب نویسنده شدم.

هیچ نظری موجود نیست: