۱۳۹۶ فروردین ۱۰, پنجشنبه

ردِ ناخنِ ماه بر اندامِ فلق








شما را دیدم
که به بیراهه می‌رفتید
و چندبار
فریاد زدم
راه خانه‌ی شما
از این سوست
ولی شما
همچنان به بیراهه می‌رفتید
و به خانه‌ی خویش
رسیدید
ولی من
همچنان نگرانِ
شما هستم
که به بیراهه می‌رفتید.


بیژن جلالی از شاعران محبوب من نیست. در اغلب اوقات هم با شعرهایش مشکل دارم. انکار نمی‌کنم گاهی سادگی برخی شعرها و پیوند عمیق‌شان با مفاهیمی چون مرگ و زندگی کاری می‌کند که نمی‌شود هرازگاهی سراغ‌شان نرفت.


کسی در خواهد زد
و خواهد آمد
که چشمان تو را
خواهد داشت
و همان حرف تو را
خواهد زد
ولی من او را
نخواهم شناخت.

***

از معروف‌ترین خانواده‌های داستانی می‌توان به «خانواده‌ی گلس» در آثار «سلینجر» اشاره کرد. خانواده‌ی گلس هفت بچه هستند و همه‌ی آن‌ها تحت تاثیر برادر بزرگ‌شان «سیمور»اند، که برای آن‌ها نه‌تنها مرشد که شاعر و قدیس بزرگی است. او آن‌ها را با عرفان شرقی و فلسفه‌ی غربی آشنا می‌کند. گرایش سیمور به تنهایی و انزواطلبی از او شخصیتی مرموز و پیچیده ساخته تا جایی که سلینجر در یکی از داستان‌هایش از زبان یکی از برادرها درباره‌ی او می‌گوید: «وقتی خفیف‌ترین و سربسته‌ترین حرف‌ها را در مورد سیمور بگویی، حرف‌هایت به دروغ تبدیل می‌شوند.» بیشتر منتقدین او را همزاد خود سلینجر در داستان‌هایش می‌دانند. اولین حضور سیمور در داستان کوتاه «یک روز خوش برای موزماهی» است، که آن‌جا بعد از گفتگو با دختربچه‌ای به اتاقش در هتل برمی‌گردد و با شلیک گلوله‌ای خودکشی می‌کند. در دو داستان بلند «تیر‌های سقف را بالا بگذارید، نجاران و سیمور: پیشگفتار» بیشتر با او که حضورش در اغلب داستان‌ها همراه با هاله‌ای از ابهام است، آشنا می‌شویم.


داریوش مهرجویی فیلم «پری» را با اقتباس از داستان‌های سلینجر می‌سازد. داستان‌هایی چون «فرنی و زویی» و «یک روز خوش برای موزماهی». در فیلم خسرو شکیبایی با نام اسد نقش برادر بزرگ‌تر را بازی می‌کند که در آتش می‌سوزد. وقتی برادر کوچک‌تر دفتر یادداشت‌های اسد را باز می‌کند چندتا از شعرهای او را می‌بینیم. شعرها همگی جز یکی شعرهای «بیژن جلالی»اند.


۱۳۹۶ فروردین ۶, یکشنبه

گوزن کوهی بسته‌شده به دستگاه اکسیژن




آمفیزما نوعی بیماری تنفسی است که در آن حالت ارتجاعی ریه‌ها به مرور از بین می‌رود و باعث کاهش سطح تنفس و جذب اکسیژن می‌شود. بیماران مبتلا به آمفیزما دچار حالت خفگی و غرق‌شدگی می‌شوند؛ ظاهرا سقوط با سرعت بالا از معدود راه‌های وارد کردن هوا به ریه است. میزان خودکشی آن هم از راه پرت کردن خود از ارتفاعی بلند در این بیماران زیاد دیده شده است. 



ژیل دلوز در یکی از آخرین مقالاتش «از پاافتاده» که درباره‌ی بکت است و در ایران چندبار با عنوان «فرسودگی» ترجمه شده، از «خسته»ها و «از پاافتاده»‌ها حرف می‌زند. خسته‌ها آن‌هایی هستند که هیچ امکانی را در اختیار ندارند، و توانایی تحقق بخشیدن به کوچک‌ترین امکان‌ها را هم ندارند. در عوض از پاافتاده‌ها امر ممکن را می‌فرسایند. آن‌ها از هر نیاز و هدفی چشم‌پوشی می‌کنند. اگر خسته‌ها دراز می‌کشند و می‌خوابند، از پاافتاده‌ها به خود اجازه‌ی خوابیدن نمی‌دهند؛ پشت میز مطالعه، نشسته باقی می‌مانند؛ با دست‌ها روی میز، سر روی دست. شب فرا می‌رسد، و او هم‌چنان پشت میز باقی می‌ماند. دلوز این حالت را وحشتناک‌ترین موقعیت می‌داند. موقعیتی که نشسته انتظار مرگ را بکشیم؛ بی‌آن‌که توان بلندشدن یا خوابیدن را داشته باشیم.


دلوز که از بیماری آمفیزما رنج می‌برد، چند روز قبل از اقدام به خودکشی این مقاله را می‌نویسد. او شخصیت‌های بکت را مجموعه‌ای از «از پاافتاده»‌ها می‌داند: «سهم بزرگ بکت از منطق این است که نشان می‌دهد فرسایش پیش نمی‌رود مگر در قالب یک فرسایش فیزیولوژیکیِ قطعی: کمی شبیه به نیچه که نشان می‌داد آرمان علمی پیش نمی‌رود مگر با گونه‌ای انحطاط در زندگانی.» بسیاری این مقاله را «یادداشت خودکشی» او می‌دانند. او چند روز بعد از نوشتن این مقاله خودش را از پنجره‌ی آپارتمانش پایین می‌اندازد. در یادداشتی از خودش به «گوزن کوهی بسته‌شده به دستگاه اکسیژن» یاد می‌کند.



لیوتار از دوستان قدیمی دلوز در یادداشتی بعد از مرگش می‌نویسد: او استوارتر از آن بود که به تجربه‌ی نومیدی‌ها و بیزاری‌ها گردن نهد. در این پایان قرن نیهلیست، او مثبت‌بین بود. مستقیم به سوی بیماری و مرگ. چرا از او با زمان گذشته سخن گفتم؟ او خندید. دارد می‌خندد. در این‌جاست. می‌گوید: این اندوه توست.