۱۳۹۵ اسفند ۱۲, پنجشنبه

دفترِ کوچکِ نفرت



این دفتر؛ این دفتر کوچکِ کذایی که با عشق بدان نفرت می‌ورزم. خودِ خودم هستم وقتِ نوشتن در آن. معمولن شب‌ها قبل از خواب؛ چند سطر. در طول روز اگر بنویسم از شدت فشار عصبی‌ست. می‌نویسم در آن؛ نه برای این‌که آرام شوم، تا قبول کنم آدم بدی هستم.

** 

کاش یک روز واقعیت اداها، تمارض‌ها، مهربانی‌های نابه‌جای غریزی‌، بیمارهای هر روزه و نقش‌بازی‌کردن‌های ناشیانه‌ات، برایت روشن می‌شد تا می‌فهمیدی چه جهنمی برایم درست کرده‌ای. به جایی رسیده‌ایم که بودنت به همان اندازه‌ی نبودنت دردآور شده است. تو زنده‌ای، بی‌که بدانی سال‌هاست سوگوار مرگ توام.

**
حالا دیگر مدت‌هاست میلی به آدم‌های تازه ندارم. قبلن برعکس بود؛ دوست داشتم افراد تازه‌ای وارد زندگی‌ام شوند. دوست‌های تازه، رفقای تازه، عشق‌های تازه. حالا نه؛ فراری‌ام. احساس خوشایندی ندارم به آدم‌های تازه. ترجیح می‌دهم اگر بخواهم وارد یک رفاقت ساده‌ی دوستانه هم بشوم، از قدیمی‌ها یکی را انتخاب کنم. کسی که بشناسدم، که بشناسمش.

**
بلاهت و نیروی جنسی، پایانی ندارند.

**

صدای پاروزدنش را می‌شنوم وقتی دارد برف‌های داخل حیاط را در کوچه می‌ریزد. این اقدامش را توهین صریحی به احساس‌های زیباشناختی‌ام می‌دانم. کاش سهم من از برف حیاط مشخص بود.

**
زندگی خصوصی هر آدمی چقدر می‌تواند سطحی، تهوع‌آور و ناآرام باشد. فکر می‌کنم تا کسی وارد رابطه با دیگری نشود «زندگی خصوصی» نخواهد داشت. هر چه هست «زندگی شخصی» است، که بسیار قابل احترام است. وقتی وارد رابطه با دیگری می‌شویم تازه می‌فهمیم هر آدمی بخشی مبتذل و عامیانه هم درونش دارد. بخشی دست‌نخورده، معمولی، سطحی و حال‌به‌هم‌زن. وقتی یک رابطه به ابتذال کشیده می‌شود که دو طرف رابطه از این زاویه با هم رودررو شوند. نباید این بخش از وجودمان را نادیده بگیریم. باید تلاش کنیم در تربیت‌کردن آن. 

 **

من یک بیماری هستم.

هیچ نظری موجود نیست: