دراز
کشیده روبروی من؛ دارد کتاب میخواند. فکر کرده بودم به کتابخواندنش، درازکشیدنش کنارم
کتاببهدست. به روبرویی که «او»ست، «او» خواهد بود. این «او» همیشه با من بوده، حتا
زمانی که ناشناس بودیم، همدیگر را نمیشناختیم.
**
تصویر:
از کتاب «نوشتن، همین و تمام» خطابِ دوراس به یان، یارِ شبانهاش. با خواندن کتابهای
دوراس بود که دلدادگی را یاد گرفتم. فهمیدم «تن» صدا دارد، وقتی دو قلب بههم میرسند.
**
در
کتاب «در جستجوی زمان از دست رفته» سوان صورت اودت را میان دستانش، اندکی دور از خود،
قرار میدهد. پیش نیامده او را ببوسد. میخواهد در چند ثانیهای که به بوسیدن مانده
به اندیشهاش فرصت دهد خود را به آن لحظه برساند و شاهد برآوردن رویایی باشد که مدتها
به آن مشغول بود. خیره میشود به او، با همان نگاهی که: «در روز رفتن به سفر دلمان
میخواهد با آن چشماندازی را که برای همیشه پشتسر میگذاریم از آن خود کنیم و ببریم.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر