۱۳۹۵ اسفند ۲۹, یکشنبه

هم‌چنان او



کلمات را یک جایی گذاشته‌ام. با خود نیاورده‌ام گویا. همان شبی که نشسته بودم در اتوبوس می‌دانستم سبکی‌ام زیادی سنگین است. خیالم را دور نمی‌برد. برمی‌گشت به «او».  با من نیستند کلمه‌ها. پراکنده‌اند. بی‌کلمه راحت نیستم. معذبم؛ حتا با خودم.


شهر کتاب بودیم. پرسه می‌زدیم میان کتاب‌ها؛ قفسه‌های ادبیات و هنر. حرفْ حرفِ کلمه بود؛ و گاهی البته نگاهی و لبخندی و سیمای کسی که آشنای دوری بود و حالا نزدیک. برق رفت آن‌جا. دیدم کنار او کلمات نور ندارند.

*
دیشب، نیمه‌های شب، گرم خواب، بیدارش کردم؛ فکر کردم مُرده است.

*
 
گوش‌هایم را تیز کرده‌ام. می‌خواهم صدای پایش را وقتی از پله‌ها بالا می‌آید بشنوم.

*
 
دراز کشیده، کتاب «تاریخ سینما»ی دیوید بوردول را زیر سرش گذاشته، دارد «سنگر و قمقه‌های خالی» را می‌خواند.


هیچ نظری موجود نیست: