بارها،
و بارها، این شعر مالارمه را خواندهام، هنوز هم میخوانم، حکایتی حالِ من است:
«تن غمین است، افسوس.» فکر کردن به اینکه مرز باریکی وجود دارد بین حالِ خوب و
حالِ بد؛ و با اینهمه من اکنون حالِ بدی دارم. خوب نیستم؛ آگاهم به جزئیاتِ دردم.
نمیتوانم از این مرز باریک عبور کنم. برای عبور باید «بیتفاوت» بود، من نیستم.
نمیتوانم بیتفاوت باشم. قدرتش را ندارم. بیخیالیْ خیالِ من نیست. من به آکندگی
و انباشتگی و فشار حافظه و خاطره عادت دارم. سیر میکنم در اندوهم. اندوه مرا به
«او» نزدیکتر میکند. پیوند دارند باهم: ملالی که امیدهای بیرحم غمینش کردهاند.
تصویر:
باز هم از کتاب «همین و تمام». آخرین یادداشتهای مارگریت دوراس. زیستن در مرز؛ با
«یان». حالْ نه خوب است و نه بد. عشاق در مرزاند؛ همیشه خوب، همیشه بد. پناهگاه
کوچکی است این کتاب، برای آنها که هنوز «به آخرین وداع دستمالها باور دارند.».
مینویسد دوراس: «تو نوشته شدهای، با همین جسمی که داری. من این مطلب را همینجا
درز میگیرم تا مطلب دیگری را دربارهات از سر گیرم، دربارهی تو، بهجای تو.» از
«او» نمیشود نوشت. چند سطر که بنویسی نیرویی ناشناخته صفحه را ورق میزند! کلمهها
از او جا میمانند. صفحات سیاه میشوند؛ ورق میخورند؛ انگار بخواهند هر چه زودتر
به او برسند. یادداشتهای عاشقانه ناتماماند. مثل خود معشوق که بیانتهاست. بخشیش
تا ابد در هاله میماند.
با
«او» باید ادامهی باد بود؛ منتشر در فضایی لایتناهی؛ همهی جهان شد. بی«او» عشق هم افسردهست؛ زمان میشکند، خواب
میشکند، کلمات میشکنند، زندگی میشکند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر