۱۳۹۶ تیر ۹, جمعه

زمان بازیافته



آلن روب-گری‌یه در نمایی از فیلم «زمان بازیافته». فیلمی که رائول روئیز آن را با اقتباس از رمان «در جستجوی زمان از دست رفته»ی مارسل پروست ساخته است.

از دیگر فیلم‌های اقتباسی این کارگردان می‌توان به «بوف کور» اشاره کرد.

۱۳۹۶ تیر ۷, چهارشنبه

درونِ دور



به دور از واژه، به دور از کلمه؛ خودِ واژه می‌شدم اما، خودِ کلمه؛ با دیدن این فرشته‌های کوچک. همدم سال‌های کودکی، همدم همین حالا که دارم پیر می‌شوم؛ آرام، همراه با کلمات. همراهی چون کلمه داشتن در مسیر عمر، حتا پیری را هم زیبا و خواستنی می‌کند. زشت نیست دیگر، شکلی از کلمه، از بیانِ کلمه می‌شود.


می‌گویند از کم‌خونی است. نشستن زیاد، یا دراز کشیدن برای مدتی نه‌چندان معقول. یا حرکت سریع و ناگهانی سر و چشم‌. بلند که می‌شوی آن‌ها به پرواز درمی‌آیند. فضا پُر می‌شود از فرشته‌هایی کوچک و نورانی. با حرکتِ چشم حرکت می‌کنند. معلق‌اند. بالا و پایین می‌روند، در یک محدوده‌ی مشخص. از «نور»اند. خودِ نور؛ نورِ محض. برق می‌زنند در هوا. به فاصله‌ی بین کلمات می‌مانند. خاصِ چشم‌های آدم‌اند. تنها تجربه می‌شوند.


در پزشکی ربط دارد به مایعی ژله‌مانند داخل کره‌ی چشم. بدم می‌آید برای حرف‌زدن از آن‌ها به دانش پزشکی رجوع کنم. کار من نیست؛ ربطی هم به من ندارد. اما نمی‌توانم از نام آن مایع بگذرم. اگر هر روز را لغتی‌ست، لغتِ امروز من «زجاجیه»ست.


داشتم «فضای اندرون» هانری میشو را می‌خواندم که رسیدم به دفتر چهاردهم؛ به این نشانه‌ها، و حرکت‌ها. خودشان بودند. فرشته‌های مواجِ من، درونِ فضا، درونِ دور، درونِ هرآن‌چه درونی دارد. خودِ آن‌ها می‌شدند اگر روشنایی محض در آن‌ها می‌دمید. کاش، کاش، کاش، می‌توانستم از آن روشنایی محدود بگویم؛ اندک، اما انگار تمام نور جهان را در خود دارند.


هانری میشو  در یادداشتی بر این نشانه‌ها، اشاره می‌کند که با ترسیم این طرح‌ها در صدد آزاد کردن خودش از واژه‌هاست: «در آن‌ها زبان‌مایه‌ای نوین می‌بینم، پشت‌کرده به زبانِ کلام، همه‌شان رهایی‌بخش.» رها، از تکرار دقیقه‌های بی‌شمار زندگیِ بیهوده: «در بخش بزرگی از زندگی‌م، درازکش روی تخت‌م، در طول ساعت‌های بی‌پایانی که از آن‌ها خسته نمی‌شدم، یکی دو سه شکل را به حرکت می‌آوردم... حرکت آن‌ها حرکتِ من می‌شد. هر چه بیشتر از آن‌ها وجود داشت، بیشتر وجود داشتم. بیشتر می‌خواستم از آن‌ها. با ساختنِ آن‌ها، پاک دیگر می‌شدم. تن‌م را فرا می‌گرفتم. اغلب اندکی دورتر از سرم است، تن‌م. حالا دیگر در اختیارش داشتم، محرک، برقی. داشتم‌ش هم‌چو اسبی در تاخت که آدم یکی می‌شود با او.»


فرشته‌ها که می‌آمدند، رنگِ پریده‌ی رخسار، در یالِ اسبی می‌رمید. در کودکی از فرشته‌ای شنیدم سنگِ گورِ من شیهه‌ی یک اسب خواهد بود.


۱۳۹۶ تیر ۴, یکشنبه

لکنتِ کلمه



او غرق است در لکنتِ کلمه؛ در لهجه‌ای که کلمه به زندگی‌اش داده است. وقتی حرف می‌زند در واقع حرف نمی‌زند؛ فقط اصواتی را صادر می‌کند. نوشتنْ کلام اوست. مکتوبْ زبان اوست. سمت و سوی حرف‌هایش وقتی دارد حرف می‌زند به او برنمی‌گردد. «او»ی دیگری‌ست که حرف می‌زند؛ آن نسخه‌ی جعلی که از خود، در خود ساخته است. از خودش دو نسخه دارد. یکی آن‌که دارد می‌نویسد؛ دیگری آن‌که حرف می‌زند. عموما در رابطه با دیگران، در حضورش خارج از مکانی که می‌نویسد، نسخه‌ی بدل خود را عرضه می‌کند. بیان شفاهی سپر او برای محافظت از نسخه‌ی اصلی‌ست. تندتند حرف می‌زند و بی‌دقت. سعی می‌کند مدام کلام طرف مقابل را قطع کند. اجازه نمی‌دهد دیگری مکثی داشته باشد؛ سعی در رعایتِ اخلاقِ واژگانی ندارد. او با شکل حرف زدنش، با بیان شفاهی‌اش، با اداهای دست و صورتش، در پی برقراری «فاصله» است. او به فاصله‌ای که ایجاد می‌کند محتاج است. کلمه این فاصله را از او طلب می‌کند.


تصویر: ارفه شاعر و خواننده‌ی افسون‌گر اساطیر یونان بعد از مرگ همسرش اریدیس که تاب دوری از او را ندارد به جهنم می‌رود تا او را به جهان زندگان برگرداند. «هادس» -خدای جهان مردگان- که با آواز ارفه افسون شده، به شرطی به این کار رضا می‌دهد که تا هنگام خروج کامل از جهان مردگان ارفه حق نگاه‌کردن به اریدیس را نداشته باشد. اما در میانه‌ی راه ارفه برمی‌گردد، و اریدیس برای همیشه در دنیای مردگان باقی می‌ماند. بلانشو می‌گوید عمل نوشتن با نگاه ارفه آغاز می‌شود.

۱۳۹۶ تیر ۳, شنبه

ثقلِ سیال


به اسم «احمد اخوت» که می‌رسم ذهنم ناخودآگاه می‌رود سمتِ «ملال و بطالت»؛ نه هر ملالی اما: «این‌که خود را به دست زمان بسپاری و از روزگارت یک روز تعطیلِ طولانی بسازی.» کتاب‌ها و مقالاتش، و حتا داستان‌هایش، گویا برآمده و زاده‌ی ملال یا شکلی از دست و پنجه نرم کردن با آن هستند: «ای نامه»، «داستان ماشین تحریر من»، «تا روشنایی بنویس»، «کتاب من و دیگری»، «سطل کاغذباطله‌های نویسنده». حتا می‌شود ترجمه و تالیف «پروست و من» را کتاب ملال نامید: «انزوای شیرین (گفته‌ی بارت) که لازمه‌ی نوشتن و کار خلاقانه است. عرق‌ریزی روح و تنبلی.» خواندن نوشته‌هایش هم مثل خواندن «یادداشت‌های روزانه» زمان خاص خودش را می‌طلبد. ساعت‌های کاهلی؛ تن دادن به انزوای شیرین، یا همان «ثقل سیال». شکلی از ملال که خودش نوعی زیست است؛ همراه و همدم بودن با کلمه و کتاب؛ برای سالیانی دراز به طول یک عمر؛ حاصلِ ظرافت‌های خاصِ «انسان ادبیاتی».