حالم
را گم کردهام؛ حالِ حالایم را. هیچکاری نمیکنم در طول روز. مدام دور اتاق قدم
میزنم. خودم را هم دیوانه کردهام. نه خواندن آرامم میکند، نه نوشتن و دیدن.
احساس میکنم با انجام هر کاری به چیزی خیانت میکنم. تا نزدیکیهای صبح بیدارم.
انگار خوابیدن، چطور خوابیدن را فراموش کردهام. روزها کار خاصی انجام نمیدهم؛ شبها
هم. شدهام یک هیچ که نمیداند چرا میهیچد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر