صفحات
پایانی دفترهای یادداشت میتوانند هراسناک باشند. نزدیکی به آنها تداعیکنندهی
نزدیکی به پایان زندگیست؛ پایان نوشتار؛ آخرین سطرهای عمر؛ سنگی مزین به نام
متوفی. برای کسی که احوالاتش با نوشتار میگذرد ننوشتن غرقشدن در اندوهی مدام است.
آخرین صفحه، نقطهی پایانی، بستن دفتر، رجوعنکردن به آن (گاهی زیاد به دفترهای
گذشته برمیگشتم؛ حالا نه، مینویسم و میگذرم.) بایگانی روزهایی که در عمر وزیدند
و فرسوده شدند.
شده
به سرم بزند تعدادی از این دفترها را به دوستانم هدیه بدهم. نه اینکه ارزش خاصی
داشته باشند، انگار ناخودآگاه بخواهم که از من در برابر خودم محافظت کنند. شاید هم
برای دورشدن از خود: «این تن من است، بخوریدش.» من همهی اینها هستم: کلمات،
جملاتِ آنی، خطخوردگیها، خطنگاریها، نقل قولها، تاریخهای نادرست، اشتباهات
نگارشی، ایام هفته، پرانتزها، جملات ناتمام. به وقتِ نوشتنْ زمان در من میوزد. رگها،
استخوانها، عصبها، همه جمله میشوند، پشت سر هم میآیند.
برگشتن
به این دفترها ممکن نیست. گذشته آوار میشود روی سرم. قبلتر، ایام نوجوانی و
جوانی، به محض تمام شدن یک دفتر سریع آن را نابود میکردم. میترسیدم از دیدهشدن
کلماتم؛ تنهاییام بکارتش را از دست میداد. اینکه ببینی چیزی تغییر نکرده؛ همهچیز
مثل سابق، حولِ محور دایرهای میچرخد که ملال است و روزمرگی و درجازدن.
یک
هفته پیش، اتفاقی از زیر تختم دفتری بیرون آوردم که مربوط بود به یادداشتهای سال
هشتادودو. با بازشدن دفتر زمان به عقب برگشت؛ من دانشجو بودم؛ در کلاس بودم، در
کانون ادبی، در سلفسرویس، در بوفه، در کتابخانه، در اتوبوس، در خانهی دانشجوییام،
نشسته روی یک صندلی در بابلرود، نشسته روی صندلی در سینمای شقایق، نشسته روی
صندلی کانون، منتظرِ محسن، سجاد، فرشیده، ابوالفضل، مرتضا؛ ایستاده پشت پنجرهی
سالن نشریات، حین دیدن مهدیس، طلا، ایمان، صالح، جواد. دفتر را نمیبستم از شدت
آکندگی و فشار حافظه میمُردم. دفتر را هل دادم زیر تخت. زیر تختِ من گورستان
دفترهای گذشته، داستانها و رمانهای ناتمامیست که هر کدام از آنها، به قول
«امیل سیوران»: یک خودکشی به تعویق افتادهاند.
من
مینویسم، چون فکر میکنم اندکی زمان به چیزی یا کسی بدهکارم. نوشتنْ زمان را به
لکنت میاندازد. این دفترها اعضای خانوادهی مناند. نه پدر، نه مادر، نه خواهر،
نه برادر، نه همسر، نه فرزند، نه معشوق، این دفترها یک «من» دیگر هستند. دقیقا یک
منِ دیگر. من اگر دو نفر بودم، از آن دیگریام خجالت میکشیدم. این شرم در مواجهه
با این دفترها همواره با من است؛ مخصوصا وقتی به صفحهی آخر میرسند و بسته میشوند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر