۱۳۹۶ خرداد ۳۰, سه‌شنبه

زندگی هذلولی و توابع افسرده



می‌خواهم از خانه بیرون بروم. هیچ دلیلی ندارم، جز این‌که خانه نباشم. زیادی خانه‌ماندن شرمسارم کرده؛ از خودم خجالت می‌کشم؛ از اشیای خانه؛ از در و دیوار. باید خودم را راضی کنم. باید دلیل بیاورم. با هر دلیل بهانه‌ها هم شروع می‌شوند. گرما و ملال، آشناها، سوال‌های تکراری، نگاه‌های سبک و سنگین، تنهایی قدم‌زدن، به ستون دیوارها، یک طرفم وقت راه‌رفتن دیوار نباشد تعادلم را از دست خواهم داد. منِ مطرود، سرگشته و بی‌هدف، بی‌سپر و حفاظ، مستاصل میان دوزخِ جمعیت.


دلهره‌ی برگشتن از همان گامِ اول، از همان مسیر همیشگی، به وضعیت قبل. طرفِ من قبل و بعدی وجود ندارد. سکونِ سقوط، همواره هیچ‌بودن، شرمسار زمان. من باید نمی‌بودم. عدم به من می‌آید. عدم می‌تواند از من محافظت کند.


می‌خواهم بیرون بروم. درون خودم قدم می‌گذارم و پا به کوچه می‌نهم. درونم را نمی‌توانم خانه بگذارم. با درونم نمی‌توانم «بیرون» را تجربه کنم. من آنم که «آن»ی برای خود ندارد. یک زندانی که در محیط زندان بیرون را بیرون می‌رود. 


در حیاط بالا و پایین می‌روم. سعی می‌کنم نگاهم را از خودم بدزدم. از تصویرم که بر پنجره‌ی اتاق افتاده. این من نیست. نمی‌تواند من باشد. این پاندولِ آویزانِ ساعتِ بی‌عقربه‌ای که زندگی من است. من سوالی پرسیده نشده‌ام. به کفش‌هایم نگاه می‌کنم. از آن‌ها می‌خواهم قدم بردارند. هُلم بدهند: لطفن، تمنا می‌کنم.


بالا می‌روم. پایین می‌روم. دوباره بالا می‌روم. باز پایین می‌روم. می‌روم سمتِ در. دستم را دراز می‌کنم. دستگیره را می‌گیرم. انگشت‌ها یاری نمی‌کنند. دستم پایین می‌آید. سرم پایین می‌آید. زندگی‌ام پایین می‌آید. به اتاق برمی‌گردم. می‌روم سمتِ تاریکی. تا می‌توانم می‌خندم. آن‌قدر می‌خندم که فکم درد می‌گیرد. حالا حتا برای خندیدن به خودم به کمک نیاز دارم. به من لطف کنید. بخندید. به من بخندید. رحم داشته باشید. بلندتر بخندید؛ بلندتر، بلندتر، بلندتر.


تصویر: Emil Nolde