یکجایی
رفته بودم که نباید. به موقع برگشتم. یعنی امیدوارم به موقع برگشته باشم. آدم هر
جایی نیستم. هر جا بودن آدم را هرجایی میکند. وسوسه که آمد باید رفت سراغ اصولی
که داریم؛ حتا اگر در طول سالها، یا به واسطهی لذت کمرنگ شده باشد.
*
برگشتن
از هر جا، حتا خواب و خیال، یک دلتنگی مخصوص به خود دارد؛ و من اکنون دلتنگم.
*
فاجعه
با من سخن گفت. به خود لرزیدم. از سایه پا پس کشیدم. نور روشنم کرد و گرم. در سایهی
نور نشستم. دریغ، سایهی نور هم تاریک است.
*
خوابِ
خوشی بود. دوست داشتم ادامه میداشت. آگاهانه از خواب بیرون آمدم. میشد در خواب
بمانم. بیداریْ آرامش خواب را ندارد. کابوسِ بیداری آگاهانه در فاجعه زیستن است.
من درون این فاجعه میتوانم باور کنم هستم. این باور مرا نیرومند میکند. هر چند
نیروی زیاد داشتن ضامنِ رهایی نیست.
*
در
طول فاصلهی بینِ ما یک فاصلهی دیگر هم هست. طی کردنِ فاصلهی درونِ فاصله، فاصلهی
بین ما را بیشتر میکند. سکونْ شکلی از نزدیکی ماست. اینکه هر کدام جایی که هستیم
بمانیم. ما با بههم نرسیدن بههم میرسیم.
*
درون
فاجعه که باشی، میشود منظری از حرف. بیا و مرا بشنو.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر