ای
انتظار! کی به پایان میرسی، و چون به پایان رسیدی بیتو چگونه توانم زیست؟
آندره
ژید
چه
هفتهای بود! هنوز هم دوران نقاهت بیماریام را میگذرانم. بیمار بودم هفتهی
گذشته. نام بیماریام «هیجان» بود. بیخود و بیجهت هیجانزده بودم. مثل مواقعی که
منتظر آمدن عزیزی باشیم. دل در گرو آرامش نبود. قلبم چنان تند میزد که رگهایم از
ترس داشتند پوست تنم را میدریدند. نمیتوانستم غذا بخورم. نه خوراک داشتم نه
خواب. با قرص هم خوابم نمیگرفت. تا صبح بیدار بودم. مدام یا موبایلم را چک میکردم
یا آیفون را. چرا دیر کرده بود؟ چرا نمیآمد؟ صدای پایش را میشنیدم. کی؟ چه کسی
قرار بود بیاید؟ چرا باید میآمد؟ در حد مرگ بودم. خودِ مرگ بودم هفتهی گذشته.
برای
من تعدادی از کتابها کتابهای انتظاراند. برای وقتیهایی هستند که بیقراری قرار
از زندگی میگیرد. سطرها میشوند ملودی نیامدنِ یک «او». به وقت خواندنْ بیقراری
اوج میگیرد. نمیشود یکجا بند بود. جایی برای نشستن نیست. جایی برای ایستادن
نیست. جایی برای خوابیدن نیست. جایی برای مردن نیست. این البته از آداب رفتاری آن
کسیست که انتظار میکشد. او نیاز دارد به این بیقراری. اینکه به اتکای این حالت
روحی بداند که هنوز زنده است. و به واسطهی همین احساس زنده بودن گمان کند «او»
واقعی است: «موجودی که من انتظارش را میکشم واقعی نیست... اگر نیاید او را در
وهم میآورم. انتظار یک حالت هذیانی است.»
مینشینم
یک گوشه؛ کتاب انتظارم را دست میگیرم. چند سطر میخوانم. به دنبال نقطهی پایان
جملهها میگردم. به هر نقطه که میرسم سرم را بلند میکنم. هیچ چیز نیست. سنگینی
روی قلبم درد میکند. دلم میخواهد میتوانستم نقطهی پایان جملههای تمام کتابهای
دنیا را بالا بیاورم. از هیجان میلرزم. دیگر تاب تحمل خودم را ندارم. سرم را مثل
نقطهای پایان سطر زندگیام میگذارم. فریاد میزنم:
تا
ابد به او میگویم بیا
و
او تا ابد نمیآید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر