همه
اذیتش میکردند. دوران کودکی بود و اوایل نوجوانی. نمیتوانست حرف بزند؛
حتا بد و بیراه بچههای کوچه را نمیشنید؛ اما از اداهای آنها و سنگپرانی و
تفکردن طرفش همهچیز را خوب میفهمید. اندوهی همیشه در نگاهش بود؛ و در حرکات آرام
صورتش، و قدمهاش به وقت دویدن و فرارکردن از دست دیگران.
«کر و لال» صدایش میزدند و گاهی که صدایی نامفهوم از دهانش بیرون میآمد همه میخندیدند.
مادرش اینها را که میدید گریهاش میگرفت؛ مدام گریه میکرد آن زن. پدرش مرد
باانصافی نبود. هر چند بیچاره از دست زنهای محل که شکایت «پسر دیوانه»اش را پیش
او میبردند عاصی شده بود. میگفتند هیچ بچهای از دست آن «کر و لال» آرامش ندارد.
دیدم یکبار که بچهها با سنگ سرش را خونی کردند و گریهکنان به خانه رفت، پدرش او
را با مشت و لگد از خانه پرت کرد بیرون و جلوی همه آنقدر کتکش زد که یکی از دستهایش
شکست. و مادرش او را بغل کرد وسط کوچه، میان صدای خندهی زنها و مردان و بچههایی
که از زور خنده گریهشان گرفته بود.
کسی
با او همبازی نمیشد. یکبار که من تلاش کردم برای دوست شدن با او، پسام زد. مرا
که میدید فرار میکرد. محبت مرا جدی نمیگرفت. فکر میکرد میخواهم مسخرهاش کنم.
چند سال بعد از کوچهمان رفتند. و من او را ندیدم تا یکی از روزهای ایام کنکور. با
مادرش بود. نمیدانم کجا میرفتند که به خانهی ما سرزدند. در حیاط ایستاده بودند.
مادرها همدیگر را بغل کردند و من از پشت پنجرهی اتاقم به او زل زدم.
گذشت؛
سالها گذشت. و من او را بعد از هفده سال، دیروز در خیابان دیدم. با سبیل زیبایی
پشت لبش، بچه به بغل؛ و خانم محترمی کنارش. نشد نگاهها را از هم بدزدیم. خیره
شدیم به سالهای گمشده. نگاهش تغییر کرد وقتی زل زد به من. «پدر» نبود انگار؛ شده
بود همان نوجوانی که «تنهایی» گریهاش میانداخت. با سر سلام کرد و وقتی جوابش را
دادم دوباره «پدر» شد. و دیدم خجالت کشید و سرش را پایین انداخت و دور شد. چند قدم
که دورتر شدیم برگشتم تا تنهاییاش را کنار خانوادهاش ببینم. همان لحظه او هم برگشت،
و باز شرم را در نگاهش دیدم. چقدر دوست داشتم روبرویش میایستادم. بغلش میکردم، و
یکجوری به او میگفتم که همان دوستِ نداشتهی من است که سالهاست آرزویش را دارم.
تصویر:
André Kertész
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر