انگار
سالها پیش مُردهام و این چند روز، خیلی اتفاقی، عکسی از خودم دیده باشم. دلم
برای چیزی تنگ شده که تجربهاش نکردهام؛ مثلن لحظاتی از با تو بودن؛ یک دل سیر در
سکوت راهرفتن و حرفنزدن. زندگیِ من، تعطیلاتی به هدر رفتهست؛ شاید هم اوقاتِ
فراغتی که در خواب گذشته و میگذرد! این روزها میل عجیبی به گریهکردن بر هستی خویش
دارم. دقیقا مثل آن روز که کرج دیدمت؛ آمده بودی دنبالم. چقدر دوست داشتم آن روز،
یک جای خلوت پیدا میکردم تا کنارت گریه کنم. گریهی از سرِ دلتنگی نه؛ گریه برای
لحظات اندکی از زندگیام، آن جزییاتی که به یادم مانده. همان وقت میدانستم آن
ساعتهای با تو بودن میشود جزییاتِ خصوصیام، ارزشمندی آن دقیقهها کاری کرده
برای کسی تعریف نکنم. هرازگاهی، مثل عکسی قدیمی، از روزگار و عزیزی رفته، از قلبم
بیرون میآورم و سیر نگاهش میکنم، میخوانمش، و دوباره میگذارم جایی که باید
باشد؛ کنار رگهام؛ آن تپشهای کمرمقِ خون. تو کلمهای هستی که قبل از تکلم میتوانستم
تلفظش کنم.
۱۳۹۶ آبان ۷, یکشنبه
۱۳۹۶ آبان ۳, چهارشنبه
دو لا دو لا می می می
لطفا این یادداشت را نخوانید.
کاش میتوانستم بنویسماش. صدای پای کلمهست. میدانی قادر به انجام هیچکدام از این کلمات نیستی. میگویند موسیقی غذای روح است. آه، روح من، با شنیدن این موسیقی حتا قادر به بازکردن دهانش نیست. ناتوان است. هر چند از حیرت دهانش باز مانده. رگها، میشنوم، جریان دارند آنجا.
کاش میتوانستم بنویسماش. صدای پای کلمهست. میدانی قادر به انجام هیچکدام از این کلمات نیستی. میگویند موسیقی غذای روح است. آه، روح من، با شنیدن این موسیقی حتا قادر به بازکردن دهانش نیست. ناتوان است. هر چند از حیرت دهانش باز مانده. رگها، میشنوم، جریان دارند آنجا.
چشمها
بستهاند؛ بازِ بستهاند؛ بستهی بازاند. هیچوقت چنین ناتوان نبودهام در برابر
کلمه. شرم دارم از آنها. پای موسیقی که به میان میرسد حتا کلمات سکوت میکنند.
آن شعر نوشته نشده است؛ آن بوسهی به دهان نرسیده است. میشنوم، و دیگر چیزی نمیشنوم.
با شنیدن این کار. قدرت شنیدن را از دست دادهام. چه بهتر. بگریزید از من گوشها.
مرگ بر گوشهای من.
خندهام
گرفته. دارم میخندم. واقعا دارم میخندم. قدرت کنترل اندامهایم را از دست
دادهام. رگها. یکیشان. داخل جمجمه. جمجمه چیست؟
آمد.
دوباره آمد. وزید. کوبید. شقه. شُ.دَم. چی؟ بله. من؟
دو
لا می می می می
نمردود.
چه دوست داشتم داستان او را. با پشهای در دماغ مُرد. زیباترین مرگ. اولین گریهی
جدی زندگیام برای مرگ نمرود بود. دوران ابتدایی دوستانم را مجبور میکردم نمرود
صدایم بزنند.
آن
پشه سالها سال بعد از دماغ نمرود بیرون آمد. مگس شد. داغ یک قوطی. ویتگنشتاین:
فلسفه نشاندادن راه خروج مگس از داخل قوطی.
برتراندراسل:
آن مگس خودِ ویتگنشتاین است.
ساعت
یک و ربع بعدازظهر چند دقیقه به واژهی «اگر» فکر کردم. دیدم میتوانم گریه کنم.
اشک نریختم. گریه نکردم. میدانستم حتا گریه هم به خندهام میاندازد.
مرگ
هر کسی موسیقی خاص خودش را دارد. صدایِ مرگِ مرا چه کسی خواهد شنید؟
سرفه
میکنم این روزها. زیاد سرفه میکنم این روزها. شاید دلیلش دو لیوان شیریست که
صبحها و شبها برای بیاحترامی به زندگیام و تحقیر خودم سر میکشم.
این
این این این کلام بی کاف این این کلام بی کاف بی لام بی این این این کلام بی کاف
بی لام بی الف بی این این این کلام بی کاف بی لام بی الف بی میم. این. آن سخن بیحرف.
اگر تو سخنی پس اینها چیست؟ نزدِ من بازیچه.
دوباره
ویتگنشتاین: سخنگفتن با اندیشه و بدون اندیشه را باید با اجرای یک قطعه موسیقی با
اندیشه و بدون اندیشه مقایسه کرد.
۱۳۹۶ مهر ۲۱, جمعه
امضایِ بینامِ چهرهی کتاب
کتابْ لطفِ حمید است به من.
حالا نه کتاب، و نه خودش، جدا نیستند از من. چیزی شکل گرفته بین ما، که سبباش
کلمه بوده. ماندگارتر است این دوستی. حفظش خواهم کرد. تلاش میکنم برای محافظت از
آن. هر دو نامهی حمید را برای «میم»ها خواندم؛ چه حسرتی بود در صدایشان از این
«دوستی». امید داشتند به آن. هر سه خندیدیم؛ بلند، تا حمید هم بشنود. البته میشود
با شنیدن صدای خندهی ما که به بغض میماند، ساعتها گریست. خودِ من را به وحشت میاندازد
این حجم از دلتنگی و بیگانگی با همهی عالم. ما به هم تبعید شدهایم؛ هر سه این را
میدانیم؛ و حالا دست یک چیزی که نمیدانم چیست، در این تبعید باز تبعیدمان کرده.
دوریم از هم. چنان دور که فکر میکنیم کنار هم نشستهایم. آن دو هم هستند، روی
تمام صندلیهایی که مینشینم. هیچ لحظهای نبوده فکر نکنم به آنها؛ در کنار خود
احساسشان نکنم. آیندهام بیحضور آنها چیزی نیست که ارزش زیستن داشته باشد.
یادداشت داخل تصویر، صفحهی
اول یکی از کتابهایی آمده که حمید فرستاده. ذوق کردم وقتِ خواندنش. یک کتاب فقط
محتوایش نیست. هر نشانهای، خطی، نوشتهی گاه و بیگاهی، یک تاریخ، امضاء حتا، به
کتاب شناسنامهی خودش را میدهد؛ چهره پیدا میکند کتاب؛ عزیزتر میشود. شده بارها
به کتابفروشیهای دستدوم سر بزنم. لابهلای کتابها بگردم. صفحهی اول را ورق
بزنم، به امید چند کلمه. مثل آن سطری که صفحهی اول «باغگذر»ِ دوراس با خودکار آبی نوشته شده: «خودم را در کتاب پیدا
کردم. یکی از آن دو نفر. جلوتر که رفتم دیدم هر دوی آنهایم». عادت ندارم
کتابی را که میخرم امضا کنم، یا تاریخش را بنویسم؛ احساس میکنم با اینکار بین
خودم و آدمهای کتاب فاصله میاندازم. من وقتِ خواندن کتاب، یکی از کاراکترهایش میشوم.
او که همیشه هست، که با حضورِ غائبش، «راز»دار همهست، و در نزدیکی آخرین کلمات میمیرد.
و حالا این نوشته، این خطکمرنگ، که پیشتر از سدِ نگاهِ حمید گذشته، رسیده به من:
گراهام گرین در گذشت
14 اسفند 70
86 سالگی۱۳۹۶ مهر ۱۸, سهشنبه
آنِ ناآرامی
دوبل
سرماخوردگی. من گرفتار این بیماریام. دو سال است به این شکل گرفتار میشوم. بار
اول چهار روز طول میکشد. تب است و خس خس سینه، به همراه درد شدید عضلات؛ بیخوابی
و گاهی عطسه. آخ، این عطسههای نیمهشب استخوانها را میترکاند. قفسهی سینه میخواهد
از هم شکافته شود؛ بریزد بیرون امعاء و احشاء را. سردرد ندارم معمولن چهار روز
اول. روز چهارم آرامترم. تقریبا تب قطع میشود. از درد عضلات و خسخس سینه هم
خبری نیست. فردای آن روز باز شروع میشود. انگار آن چهار روز مقدمهی هفتهی بعدی بوده.
تب چنان است و درد عضلات که باید حتمن خودم را به دکتر نشان بدهم. دیشب همین که
رفتم اتاق دکتر، و نشستم روبرویش، که خانم جوانی بود، خندهام گرفت. گفت: چرا میخندی؟
گفتم: نمیدانم. دیشب چه سخت گذشت بر من؛ و بر تنی که شکنجه میدید از دردی که
دیده نمیشد. استخوانها همراه با رگها گویی از هم سبقت میگرفتند برای عذاب
دادنِ من. سردرد هم، خدای من، وقتی از سردردهایم حرف میزنم باور کنید خودم هم نمیدانم
از چه چیزی حرف میزنم. جهان یک وری میشود و با همهی صخرههاش و کوهها، و آدمها،
و درختها، و اجرام آسمانی حتا، آوار میشود بر سرم. سرم را از روی بالش که بلند
میکنم از خرابی جهان میترسم. دردِ هر کدام از انگشتها از درد یک آدم زندهی
بالغ در یک سال بیشتر است. لولهکشی دماغ را هم مثل اینکه مهمترین مهندس مکانیک
جهان انجام داده و سرچشمهاش اگر اشتباه نکنم یا اقیانوس اطلس است یا آرام. «آرام»
نه، به من نمیآید، همان «اطلس» است. سرفه هم هست که هر بار برای درست نوشتناش
باید قبلش کلمهی «صرفهجویی» را در ذهنم بنویسم. به توصیهی خانم دکتر که همین
حالا هم با اینهمه درد وقتی یادش افتادم خندهام گرفت، باید مایعات گرم بخورم. سه
لیوان شیر، دو لیوان نباتداغ، یک کاسه سوپ، یکی دوتا لیوان چای هم سهم من بوده از
توصیهی خانم دکتر که وقتی از اتاقش میآمدم بیرون، سرم را برگرداندم طرفش و گفتم
خوردن مایعات سرد اشکالی ندارد؟ با خنده گفت: برو بیرون.
اشتراک در:
پستها (Atom)