۱۳۹۷ مرداد ۸, دوشنبه

یقین گمشده


نمی‌توانم خودم را راضی کنم و عکس‌اش را این‌جا به اشتراک بگذارم. عکس مربوط است به سه سال پیش. آن را در موبایلم ذخیره کرده‌ام و هربار که سراغش می‌روم چهارستون بدنم می‌لرزد. پسر نوجوان خوزستانی که از فقر و نداری بر مزار پدرش خودکشی کرده‌ست. تن بی‌جانش روی سنگ گور پدرش افتاده، غرقِ خون. مرگ نمادین او، آغاز یتیمی و هشدار بحرانی بود که حالا گرفتارش شده‌ایم. خبرهای بد دو هفته‌ی گذشته، خودکشی پسری دوازده‌ساله وقتی خبردار می‌شود مادرش برای تهیه‌ی اجاره‌ی خانه دوچرخه و گوشی موبایلش را فروخته. خودکشی‌های سرپل ذهاب، که متاسفانه وضعیت خانواده‌های زلزله‌زده به همان ناگواری روز اول است. زلزله‌ی دلار، چشم‌انداز بد آینده، بحران‌های پیش آمده و ناکارآمدی مدیریت در سطح کشور، همه دست در دست هم داده‌اند تا جامعه را «خودکشی» کنند.

تصویر: مربوط است به فیلم اقتباسی جان فورد از رمان «خوشه‌های خشم» جان اشتاین‌بک. ناامیدی و یاس من در این روزها اگر چهره و سیمایی داشته باشد می‌توانم آن را در سیمای کشیش این فیلم ببینم که ایمانش را از دست داده است.

۱۳۹۷ مرداد ۵, جمعه

آخرین سرودِ قرن


همیشه چند نفر هستند، وقتی نگاه می‌کنم به دفتر تلفن؛ یا یک گوشه‌ی گرم از قلبم، که باید زنگ بزنم و حال و احوالی بپرسم. دستم نمی‌رود اما به گرفتن شماره. از این‌که می‌دانم حالم و حال‌شان خوب نیست، که جایی و در شرایطی نیستیم که باید. که شایسته‌تر است بی‌خبر باشیم از هم، و اکتفا کنیم به همان یادهای گاه و بی‌گاه در قلب.

این چندمین‌باری‌ست که صدای در بالکن خانه‌ی پدری‌ام را می‌شنوم امشب. بلند می‌شوم و گوشه‌ی پرده را کنار می‌زنم. پدرم را می‌بینم، با لباس خانه، تکیه داده به نرده، سرش را بالا گرفته، غرق نگاه به ماهی که دیده نمی‌شود. کنجکاوی‌اش، این‌که هر ده دقیقه یک‌بار بیرون می‌آید و زل می‌زند به ماه، دلم را آشوب می‌کند. در نگاهش کلمه‌ای می‌بینم که آزارم می‌دهد: انتها؛ حدِ نتوانستن یک امکان. هر بار یک دقیقه که می‌گذرد مادر هم به او ملحق می‌شود. نگاه مادرم به پدیده‌ی خُسوف مرا می‌خنداند. نگاه پدرم غمگین و مضطربم می‌کند.

میل عجیبی دارم، در این لحظه، برای مسیج کردن این دو سطر از شعر «رمبو» برای کسی. دفتر تلفن موبایلم را نگاه می‌کنم؛ کسی را نمی‌یابم:

ای در خود فرورفتنِ آرام،
مگذار چیزی متوقفت کند.


۱۳۹۷ مرداد ۳, چهارشنبه

گربه‌ی فرانکفورتی


هیچ‌وقت میانه‌ی خوبی با گربه‌ها نداشتم. نمی‌توانم تحمل‌شان کنم. بچه که بودم حیاط خانه‌مان پر بود از گربه. آن‌ها را موجودات پلیدی می‌دانستم که هیچ احترامی برای انسان قائل نیستند. نگاه‌شان آزارم می‌دهد. این‌که انگار هر چیزی را که نگاه می‌کنند فاقد اهمیت است. تصوری که در بچگی از گربه در ذهنم شکل گرفت بی‌شباهت نیست به گربه‌ی تنومندی که در رمان «مرشد و مارگریتا»ی بولگاکف است: دستیار شیطان. روایت می‌کنند که در کشتی نوح موش‌ها به سرعت تکثیر می‌شدند و این قضیه باقی موجودات دیگر را آزار می‌داد. نوح دستی به سر شیر می‌کشد، شیر عطسه‌ای می‌کند و در نتیجه‌ی آن یک جفت گربه از سوراخ‌های دماغش بیرون می‌آید.


برایم سوال است محبوبیت گربه‌ها نزد نویسنده‌ها چه دلیلی می‌تواند داشته باشد؟ عجیب این‌که تعداد زیادی از نویسنده‌ها گربه داشتند و دارند. یک مدتی هم نام بعضی از آن‌ها را گوشه‌ای از دفتر یادداشت‌هام می‌نوشتم: ادگار آلن‌پو، همینگوی، کورتاسار، ژرژ پرک، سلین.


یک روز خولیو کورتاسار نزدیک خانه‌اش گربه‌ای زخمی پیدا می‌کند. آن را به خانه می‌برد و مداوایش می‌کند. نامش را هم می‌گذارد: تئودور آدورنو.