۱۳۹۷ تیر ۱۳, چهارشنبه

مخاطب فرعی


فیلم‌های محبوبم را می‌توانم به دو دسته تقسیم کنم. یک دسته که دوست دارم بارها ببینم، و یک دسته که همان دیدن بار اول‌شان هم با مکافات همراه است؛ جا و حالت نشستن را مدام عوض کردن، فیلم را نگه داشتن و چند دقیقه استراحت کردن، مسحور بعضی از پلان‌ها شدن و عصبانیت و جنون حین دیدن سکانس‌های بی‌خودی کش‌آمده (به تجربه دریافته‌ام بیشترین سکانس‌های طولانی و خسته‌کننده را می‌توان در فیلم‌های محبوب پیدا کرد!) در این مورد فیلم‌ها مطمئنم که هیچ‌وقت برای بار دوم آن‌ها را به صورت کامل از اول  تا آخر نمی‌بینم. اما، این دقیقا همان فیلم‌های محبوبی‌اند که عطش دارم برای خواندن درباره‌شان، و البته گاهی نوشتن. مدام می‌گردم بلکه بتوانم کتاب یا مقاله و نوشته‌ای درباره‌شان پیدا کنم.

بخاطر پیوند این‌گونه فیلم‌ها با نوشتار محبوبیت‌شان برایم دو چندان است. هر چند وقتی برای بار اول آن‌ها را می‌بینم آن روزم را از دست می‌دهم. عصبی و کلافه‌ام و گردن و کمرم و پاهایم درد می‌کنند. اگر برای آن روز قراری داشته باشم سر قرار نمی‌روم. غذا بپزم می‌سوزد. از قیافه‌ام، اندامم، لباس‌هایم خوشم نمی‌آید. عرق می‌کنم. یاد چیزهایی می‌افتم که آزارم می‌دهند. به زمین و زمان گیر می‌دهم. سردرد سراغم می‌آید. فکر می‌کنم هوا آلوده است (همین امروز یکی از این فیلم‌ها را دیدم. چنان با حرص و عصبانیت تایپ می‌کنم می‌ترسم بلایی سر کیبورد بیاید.) با آگاهی از این‌که یکی از فیلم‌های محبوبم شده می‌خواهم برای تحقیر فیلم آن را از هاردم حذف کنم. فاصله‌ی ایجاد شده بین تصویر و مکتوب چنین اجازه‌ای نمی‌دهد. خودم را شکست‌خورده از فیلم می‌دانم. مثل عاشقی که با وجود طردشدن از طرف معشوق هم‌چنان شیداست.

این فیلم‌ها رمان‌های نوشته نشده‌ای هستند که به تصویر درآمده‌اند. بعد از گذشت چند ساعت، حالم که سرجایش آمد نفس راحتی می‌کشم. شادم؛ چون کسی که وظیفه‌ی مهمی را انجام داده باشد. بعد می‌روم سراغ کتاب‌ها و مقالاتی درباره‌ی فیلم. لذت خواندنِ فیلم آغاز می‌شود. کلمات را در ذهنم کارگردانی می‌کنم. با آن‌ها تصویر می‌سازم. سکانس‌های مطول و کش‌دار را با پرده‌ی سیاهی از کلمات می‌پوشانم. می‌بینم چطور کلمات از سروکول پرسوناژها بالا و پایین می‌روند. لحنِ روایت را عوض می‌کنم و گاه شده کاراکتری را هم حذف کنم، یا فیلم را در اواسطش به پایان برسانم.


تصویر: نمایی از فیلم The Belly of an Architect 1987 ساخته‌ی پیتر گرینوی. یادداشت ربطی به این فیلم و کارگردان محبوب ندارد. ایشان با ساختن فیلم به ارزش عمر مخاطبش می‌افزاید.


۲ نظر:

ناشناس گفت...

آقا شما از آندره وایدا فیلمی دیدین؟ اولین فیلمی که ازش دیدم دوازده سالم بود منو جوری مسحور خودش کرد که تا همین الان گاهی یادش میوفتم دومین فیلمی که ازش دیدم کورژاک بود. چقدر این مرد دوست داشتنیه. مصاحبه هاشو میخوندم سینمای ایران رو هم میشناخته...
اینارو چرا به شما میگم؟ نمیدونم حس میکنم شما ذوق منو حس میکنی.

ناشناس گفت...

بله. مگه می‌شه ندیده باشم. اتفاقا چند روز پیش آخرین فیلمش رو دیدم: پساتصویر