هیچوقت
میانهی خوبی با گربهها نداشتم. نمیتوانم تحملشان کنم. بچه که بودم حیاط خانهمان
پر بود از گربه. آنها را موجودات پلیدی میدانستم که هیچ احترامی برای انسان قائل
نیستند. نگاهشان آزارم میدهد. اینکه انگار هر چیزی را که نگاه میکنند فاقد
اهمیت است. تصوری که در بچگی از گربه در ذهنم شکل گرفت بیشباهت نیست به گربهی تنومندی
که در رمان «مرشد و مارگریتا»ی بولگاکف است: دستیار شیطان. روایت میکنند که در
کشتی نوح موشها به سرعت تکثیر میشدند و این قضیه باقی موجودات دیگر را آزار میداد.
نوح دستی به سر شیر میکشد، شیر عطسهای میکند و در نتیجهی آن یک جفت گربه از
سوراخهای دماغش بیرون میآید.
برایم سوال است محبوبیت گربهها نزد نویسندهها چه دلیلی میتواند داشته باشد؟ عجیب اینکه تعداد
زیادی از نویسندهها گربه داشتند و دارند. یک مدتی هم نام بعضی از آنها را گوشهای
از دفتر یادداشتهام مینوشتم: ادگار آلنپو، همینگوی، کورتاسار، ژرژ پرک، سلین.
یک
روز خولیو کورتاسار نزدیک خانهاش گربهای زخمی پیدا میکند. آن را به خانه میبرد
و مداوایش میکند. نامش را هم میگذارد: تئودور آدورنو.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر