همیشه
چند نفر هستند، وقتی نگاه میکنم به دفتر تلفن؛ یا یک گوشهی گرم از قلبم، که باید
زنگ بزنم و حال و احوالی بپرسم. دستم نمیرود اما به گرفتن شماره. از اینکه میدانم
حالم و حالشان خوب نیست، که جایی و در شرایطی نیستیم که باید. که شایستهتر است بیخبر
باشیم از هم، و اکتفا کنیم به همان یادهای گاه و بیگاه در قلب.
این
چندمینباریست که صدای در بالکن خانهی پدریام را میشنوم امشب. بلند میشوم و
گوشهی پرده را کنار میزنم. پدرم را میبینم، با لباس خانه، تکیه داده به نرده،
سرش را بالا گرفته، غرق نگاه به ماهی که دیده نمیشود. کنجکاویاش، اینکه هر ده
دقیقه یکبار بیرون میآید و زل میزند به ماه، دلم را آشوب میکند. در نگاهش کلمهای
میبینم که آزارم میدهد: انتها؛ حدِ نتوانستن یک امکان. هر بار یک دقیقه که میگذرد
مادر هم به او ملحق میشود. نگاه مادرم به پدیدهی خُسوف مرا میخنداند. نگاه پدرم
غمگین و مضطربم میکند.
میل
عجیبی دارم، در این لحظه، برای مسیج کردن این دو سطر از شعر «رمبو» برای کسی. دفتر
تلفن موبایلم را نگاه میکنم؛ کسی را نمییابم:
ای
در خود فرورفتنِ آرام،
مگذار
چیزی متوقفت کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر