همین
حالا مادرم زنگ زد و گفت: درگذشت. قابلهی من، زندایی مادرم. اولین کسی که بعد از
به دنیا آمدنم با دستهایش پناهم داد. اولین انسانی که لمسم کرد. شوخ بود و قلب
صافی داشت. من اگر میل و توانایی ازدواج با یک زن را داشتم به حتم زنی شوخ را به
همسری برمیگزیدم. از آخرین باری که او را دیدهام سالها گذشته، با اینحال از
لحظهای که خبر فوتش را شنیدهام یک دلتنگی آشنا سراغم آمده؛ انگار از مسافرتی
طولانی برگشته باشم. یادم میآید بیست و پنج سال پیش، وقتی ایام تعطیلات میرفتم
خانهی خالهام در یکی از روستاهای اطراف، روزهای اول برگشتن از شدت دلتنگی گوشهای
پنهان میشدم و گریه میکردم. حالا دقیقا چنین احساسی دارم. دلتنگ جایی
هستم که آنجا نبودهام، دلتنگ کسی که نمیدانم کیست!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر