میلان
کوندرا بعد از بررسی ترجمههای مختلف از اولین رمانش «شوخی» در مییابد که بیشتر
مترجمها در اغلب اوقات کلمات و عبارات او را تغییر دادهاند. ناراحتیاش را در
این زمینه با یکی از آنها در میان میگذارد. مترجم به او پیشنهاد میدهد که
بنشیند و لغتنامهی رمانهایش را بنویسد؛ لغتنامهای شامل تعریف منسجمی از واژههای
کلیدی رمانهایش. کوندرا لغتنامهای مینویسد برای هفتاد و یک کلمه؛ کلماتی که به
زعم خودش در درک و خواندن رمانهایش نه تنها به مترجم که به خواننده هم کمک میکنند.
واژههایی چون: زیبایی، خانه، سبکی، مرسی، پیری، خندیدن، تغزل.
یکی
از این واژهها «تکرارها»ست. او در توضیح این کلمه بیزاریاش را از «مترادفها»
بیان میکند؛ اینکه چگونه مترجمها با پیداکردن مترادفهای یک کلمه آن را جزو
تواناییهای خود قلمداد میکنند: «من مفهوم مترادف را بهکلی نفی میکنم: هر کلمه
معنای خاص خود را دارد و از لحاظ معنا جایگزینناپذیر است.» رمان «آناکارنینا»ی
تولستوی را مثال میزند که نویسنده به عمد در ابتدای رمان در شش سطر هشتبار از
واژهی «خانه» استفاده کرده، در حالیکه در ترجمهی فرانسهاش فقط یکبار واژهی
خانه ذکر شده است.
یکی
دیگر از این واژهها «تکرار مکرر» است. اینکه چگونه میشود گاه با تکرار واژه یا
عباراتی کلام را به موسیقی نزدیک کرد. در این بخش به قسمتی از رمانش «شوخی» اشاره
میکند که در تلاش بوده با تکرار «خانهی من» وجه موسیقایی به رمانش بدهد: تکرار،
اصل تصنیف موسیقی است. تکرار مکرر، یعنی کلامی که موسیقی میشود. من خواهان آنم که
رمان، در قسمتهای تفکربرانگیز، گهگاه به نغمه و ترانه مبدل شود.
در زبان
فارسی نویسندهای که درستترین استفاده از تکرارها را داشته «رضا براهنی»ست. آنهم
در شاخصترین رمانش: روزگار دوزخی آقای ایاز. تکرارها در اوجاند. به این میماند کلمات
نه تنها تحت کنترل نویسنده نیستند که حین پرسهگردیشان در سراسر متن به ارگاسم میرسند. متن در جاهایی از کتاب میشود خودِ موسیقی. دیگر خواندنی نیست، شنیدنیست.
چشمها باید گوش شوند برای خواندن این کتاب.
و کیمیا، کیمیا، کیمیا میگفت، من مدتی بود که تو را میخواستم،
میخواستمت؛ و من میگفتم هر شب گوشههای چشمهایت را نگاه کرده بودم، ببین هر شب،
هر شب؛ و او میگفت، دیگر چطور و کجا را، کجاها را نگاه کرده بودی؟ و من میگفتم
موهایت را، که موهایت را میخواستم، موهایت را هم نگاه کرده بودم؛ و او زانوهایش
را از دو طرف روی سینهی من گذاشته بود و میگفت، بگو، بگو تو چه چیز مرا خواستی
که نگاهم کرده بودی هان، ها، چه چیز مرا میخواستی؟ و من میگفتم گاهی چشمها و
گاهی لبها را و یکبار- موقعی که شانههای بلندت برهنه بود- من پاهایت را، خواسته
بودم، اما اغلب، میدانی، میدانی، من اغلب، همه جا، همه جا، جا، جا، همه جای تو
را خواسته بودم؛ و او میگفت، پس بیا بیا، همه جایم را پُر کن، پرش کن، پرش کن، و
من پرش میکردم، پرش میکردم، با همه جایم؛ و چشمهای او به کنار حدقههایش میغلتید
و صورتش به ناگهان سرخ و شکنجه دیده، بعد صاف و درشت و زیبا، مثل دریاچهای میشد
و بعد او دوباره شروع میکرد به نالیدن و به من میگفت، بنال، بغلم بنال، با آن
صدای درگلوماندهات بنال؛ که من نمیدانم مینالیدم یا نه؛ که او میگفت باز هم،
بنال و بنال و من که صورتم از بالا، بر روی پستانهایش خمیده بود مینالیدم و او
تنش را بالا میآورد و پایین میبرد و مدام و مدام و مدام میگفت، بنال و بنال و
بنال.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر