دیروز.
بخشی از من دیروز مُرد. من در دیروز دفن شدهام. در بیستویکم شهریور نودوهفت.
وقتی او را جلوی چشمهای من گرفتند. هلش دادند داخل ماشینی که میدانست و میدانستم
و میدانستند مسیرش جای خوبی نخواهد بود. آگاه بودم به اینکه نمیتوانم کاری
انجام بدهم. او هم آگاه بود. آنها هم آگاه بودند. و همین «آگاهی» تحقیرم میکرد.
یک ثانیه، شاید هم کمتر از یک ثانیه وقت داشتم که تصمیمم را بگیرم: نگاهش کنم یا
نگاهم را از نگاهش بدزدم. من در فاصلهی آن «کمترازیکثانیه» مُردم. از اینکه میدیدم
مُرده و زندهام هیچ توفیری ندارد. خودم را یک یاختهی تک سلولی احساس میکردم که
در هوا منتشر است. آنها به داد هر دوی ما رسیدند. در فاصلهای کمتر از آن
«کمترازیکثانیه» سرش را پایین گرفتند و هُلش دادند.
به گمانم هر زبانی شکلی از سوگواری در خود دارد که نمودش را میتوان در صدای مادرانی جست که به آن زبان حرف میزنند، یا درستترش گریه میکنند. از دیروز، از لحظهی مرگم، صدای زنی را در سرم میشنوم که با حزن ترانهای میخواند. مثل صدای مادرم در سی و چند سال پیش، وقتی شهر ما بمباران شد و من و او را سوار وانتی کردند؛ جدا افتاده از پدر و دیگر اعضای خانواده. آن روز مادرم به زبان کوردی گریه میکرد؛ نگاهش هم کوردی بود؛ حتا اشکهایش. و من از دیروز صدای گریهی آن روز مادرم را در آهنگی از «حسن زیرک» میشنوم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر