در
تب میسوزم. هر بار سرما میخورم فکر میکنم آنبار بدترین سرماخوردگی عالم است.
بیانصافی بود این یکی. اصلن دلیلش را نمیدانم. هوا خودش گرم است و تب هم اضافه
شده و دارم بال درمیآورم. کسی هم نیست بیاید برویم دکتر. سوپ پختم غروب. قاشق اول
را که دهانم گذاشتم سریع خودم را به دستشویی رساندم. طعم عجیبی میداد. حواس
نداشتهام کاری کرده بود یکی از ادویهها را اشتباهی اضافه کنم. ریختم دور. معجزهی
«بهدانه» اما عالی بود. گلودرد و سرفه را برطرف میکند ظرف چندبار استفاده. میماند
این تب و کوفتگی لعنتی که اعتراف میکنم باهمهی دردش کمی هم خوشایند است.
کسی
خبر ندارد روی سنگ قبر «امیل سیوران» چه جملهای نوشته شده است؟ اگر آن جملهی
ابتدایی «ارادهی معطوف به قدرت» نیچه نبود (هدفی در کار نیست؛ «چرا؟» پاسخی نمییابد.)
حتما در وقتِ مرگ به یکی از جملههای او پناه میبردم. کلام بکت، آنجا که به
سیوران مینویسد: در ویرانههای تو، من خود را در پناه احساس میکنم.
چند
روزیست مشغولم به دیدن و شنیدن ویدیوی کوتاهی که آقای میم فرستاده؛ کریس و اوکا
باهم حرف میزنند، اسپانیایی. حتا یک کلمه را متوجه نمیشوم. فکر میکنم کلام اگر
هیچ شناختی از زبان گوینده نداشته باشیم موسیقیست.
اتفاق
خوب این روزها لطف همیشهی خانم میم است به من. از آن سر دنیا باز تعدادی از دفتریادداشتهای
محبوبم را فرستاده. حالا حتا اگر بخواهم نمیتوانم کلمات را پس بزنم. با چه توانی
گاه نوشتن اذن دخول میدهد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر