بیخوابیام
برگشته و ناچار پناه بردهام به قرص. معمولن دو هفته طول میکشد. از علائم تغییر
فصل. اینبار گویا قرصها تاثیری ندارند. تا مرز جنون پیش میروم. عجیب اینکه یک
طرف سرم چنان سنگین میشود انگار تکه سنگی را داخل جمجمهام داشته باشم. دست و
پاهایم و رگها درد میکنند. در مرز بین خواب و بیداری اسیر میشوم. درد از همه
طرف، چه جسمی چه روحی فشار میآورد. از شدت و نوع ناشناختهی درد میترسم. از
درون، چون فضایی خالی که بتنریزی شده باشد، بسته میشوم. امعاء و احشای درونیام
منقبض میشوند. روی تخت بند نمیشوم. به این میماند سالها زیر فشار و عذاب
کارهای طاقتفرسای جسمی بوده باشم. متوجهی بهخوابرفتنام نمیشوم. خوابْ مثل
سقوط در چاهی عمیق و بیته است. چاهی نهچندان عریض که موقع پایینرفتن تن و جسمام
را زخمی میکند. در همان یکی دو ساعتی که میخوابم خواب سالهای دور را میبینم.
خواب آنهایی که یا فراموششان کردهام، یا سالهاست از هم بیخبریم. مثل اینکه
به گذشتهام حساب پس بدهم. وقت بیداری تن و روحم در آرامش نیست. عضلاتم درد میکنند،
انگار چاهی را که با خواب در آن سقوط کردهام با دستهای خودم کنده باشم.
بیخوابی
میتواند شکلی از جنون باشد. (بلانشو: افرادی که بد میخوابند کم و بیش گناهکار بهنظر
میرسند.) تلاش برای رسیدن به قلمرو خواب به پیادهروی و بعد دویدن میماند. خستگی
مفرط. فلج عضلانی. دیشب هر کاری کردم خوابم نبرد. دو قرص بالا انداختم. روشنایی صبح
را دیدم و از «روز» ترسیدم. انگار «دیروز» را کامل سپری نکرده باشم. تکرار شده، مسموم
و بیمارِ ایام در روزی تاریخ مصرف گذشته دست و پا میزنم. تغییر فصلها روح و
روانم را بههم میریزد. یک آدم دیگر میشوم. یا کسی دیگر من میشود. کنار نمیآیم
با خودم. تنام گنگ میشود و بهجایش نمیآورم. بیخوابیام یکی از علایم آن است.
دیشب سپیده که زد پتو را کنار زدم . نشستم روی تخت. به خواب التماس کردم که بیاید.
لحظهی وقوع خواب را به یاد ندارم. با صدای شُر شُر آب بیدار شدم. ساعت نُه بود و
همه جا ساکت. اتاق بوی شب میداد.
والت ویتمن در یکی از شعرهایش میگوید: «هر کس که میخوابد
زیباست.» وقتی به فیگورهای خوابیدهی «فرانسیس بیکن» نگاه میکنم، میبینم این
زیبایی بیشتر حقیر و ترحمبرانگیز دیده میشود. انسان خوابیده بیشتر به تکهای
گوشت میماند. گوشتی که درد آن را از شکل انداخته و باید بر آن دل سوزاند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر