یک روز، یک روز شرجی، در آن شهر کوچک
شمالی، نشسته، منتظر، در بابلرود، تمام جهان از برابرم گذشت و «او» نیامد. در هر
قرار تصمیمم این بود چند دقیقه دیرتر بروم، هربار ساعتی زودتر میرسیدم. نیامد و
من روی همان صندلی شروع کردم به نوشتن. نیامدنش را نوشتم. حاصلش بعد از چند هفته،
رمانِ کمرمقی، که هنوز نام ندارد. ابتدایش نوشتهام: خرداد1381. دوراس میخواندم
آن روزها. یادم داده بود چطور انتظار را سرایت بدهم به لحن و روایت متن، و فاصلهی
بین دو جمله را رعایت کنم.
پروست در «ضدِ سَنت بوو» میگوید
هر روز کمتر از قبل برای هوش اهمیت قائل است. گذشته برای او چیزی نیست که به اتکای
هوش به یاد میآوریم. باور دارد هر ساعت از گذشته را که طی میکنیم در یک شی مادی
پنهان میشود و تجسد مییابد. آنجا میماند تا وقتی به آن شی برخورد میکنیم. آن
وقت است که بهواسطهی آن شی زمانِ ازیادرفته را فرا میخوانیم.
چند روز پیش منتظر یک دوست در
پارکی نشسته بودم. هوا آفتابی بود و گاه باد نهچندان خنکی هم میوزید. بادِ که لای
شاخهها میپیچید سایهی برگهای درختان روی صورتم میافتاد. هربار ناخودآگاه دستم
را طرف صورتم بالا میبردم. بهنظر میرسید چیزی رویش قرار دارد. انگار سالها روی
صورتم بود و هر چه تلاش میکردم برداشته نمیشد. ناگاه در اعماق وجودم بخشی از
گذشته شروع به جستوخیز کرد. دانشجوی جوانی شده بودم نشسته روی یک صندلی در بابلرود،
با بازی سایهی شاخههای درختان روی صورتم، میترسیدم سایهی برگها چنانکه نیامدن
«او» قلبم را خراش میداد روی صورتم خط بیندازد. هوش جزئیات این خاطره را به یاد
نداشت، جراحت آن روز در سایهی برگی پنهان شده بود، زیر گرمای بیامان آفتابِ
تابستان که روزهایش دیر میمیرند.
دیشب زیر تخت را دنبال چیزی میگشتم.
ناخواسته دفتر را بیرون آوردم. آبیرنگ. دستنوشتهی آن رمانِ بینام. آن خودکشی
به تعویقافتاده. سطرهای اول را که خواندم یاد جملاتی از «رولان بارت» افتادم و
دفتر را بستم:
دانستن اینکه نوشتار جبرانکنندهی
هیچچیزی نیست، والایشبخش هیچچیزی نیست، که نوشتار دقیقا همان عرصهای است که تو
آنجا نیستی: این آغاز نوشتن است.
بیش از پانزدهسال است روی آن
صندلی نشستهام. در «او» که حتا اصلاحیههایش هم اصلاحیه خوردهاند از دلیل این
غیاب نوشتهام. از آن تحصن دانشجویی که در جریانش تو برای همیشه گم شدی. گمات
کردند. و حالا نمیگذارند از تو بنویسم. از تو که مشتهای گرهکردهات صدای فریاد همهی
ما بود: یادآر ز شمع مُرده یادآر.
۳ نظر:
کاش یک روز میدیدمت و هر بار که با خوندنت اینو به خودم میگم یاد جمله ی بارت میوفتم که میگه کسی که مینویسه با خود واقعی شخص فرق میکنه. شده یک نفر رو بخونی و ندیده دوستش داشته باشی؟ من همین حس رو بهت دارم.
لطف دارید ناشناس عزیز. شاید یک روز از کنار هم گذشته باشیم. شاید یک روز از کنار هم بگذریم. این «تردید» میتواند از خودِ دیدار زیباتر باشد.
ارسال یک نظر