دو ماه میشود که هر روز یک ساعت مینشینم و قسمتی از آن سریالِ کارآگاهی را که سالها پیش هم دیده بودم، میبینم. در مرکز پلیسی که کارآگاه آنجا خدمت میکند سرباز تپلی هست با موها و ریش نارنجی که گاهی از جلوی دوربین رد میشود. شده مثلن در طول بیست قسمت جملهای به کارآگاه بگوید و برای چند ثانیه دوربین روی صورتش زووم کند. دربارهی سریال سرچ میکنم، نام او در فهرست بازیگران نیست! از این کاراکترهای حاشیهای در فیلمها و سریالها خوشم میآید. کسی که به صورت اتفاقی از جلوی بازیگر اصلی رد میشود. یک سیاهی لشکر که هیچ اهمیتی در فیلم ندارد. حضورش میتواند با کسی دیگر عوض شود. کاراکتری بدون اسم، و برنامهریزی نشده، صرفا جزو آنهایی است که باید فضا را پر کنند. همین آدمهای حاشیهای هستند که مرا یاد کسانی در زندگیام میاندازند. آنها انگار نقش بازی نمیکنند؛ خودشان هستند، آدمهایی معمولی که به جای بازی کردن، از فیلم رد میشوند. حتا در بیشتر مواقع هم لباس خودشان را به تن دارند. این سرباز هم مرا یادِ آدم یکی از داستانهایم میاندازد. پسری چاق و افسرده که در آسایشگاهی در نروژ با یک زن ایرانی آشنا میشود. در قسمتِ امروز سریال اتفاق عجیبی افتاد. کارآگاه که از مسافرت برگشته بود به طرف سرباز رفت. با او دست داد و اسمش را بر زبان آورد: «وورس لی». امروز همهاش به این فکر میکردم که این اسم از کجا آمده؟ آیا فیلمنامهنویس در فیلمنامه اسم آن سرباز را نوشته، و یا اینکه در آن لحظه کارآگاه از اسم واقعی او استفاده کرده؟ نمیدانم چرا وقتی اسمش را گفت از خجالت سرخ شدم. انگار نام آن سرباز رازی بوده که من در این مدتی که سریال را میدیدم از همه مخفی میکردم.
۱۳۹۴ دی ۱۱, جمعه
روزگار سپریشوندهی یک آدم معمولی
دو ماه میشود که هر روز یک ساعت مینشینم و قسمتی از آن سریالِ کارآگاهی را که سالها پیش هم دیده بودم، میبینم. در مرکز پلیسی که کارآگاه آنجا خدمت میکند سرباز تپلی هست با موها و ریش نارنجی که گاهی از جلوی دوربین رد میشود. شده مثلن در طول بیست قسمت جملهای به کارآگاه بگوید و برای چند ثانیه دوربین روی صورتش زووم کند. دربارهی سریال سرچ میکنم، نام او در فهرست بازیگران نیست! از این کاراکترهای حاشیهای در فیلمها و سریالها خوشم میآید. کسی که به صورت اتفاقی از جلوی بازیگر اصلی رد میشود. یک سیاهی لشکر که هیچ اهمیتی در فیلم ندارد. حضورش میتواند با کسی دیگر عوض شود. کاراکتری بدون اسم، و برنامهریزی نشده، صرفا جزو آنهایی است که باید فضا را پر کنند. همین آدمهای حاشیهای هستند که مرا یاد کسانی در زندگیام میاندازند. آنها انگار نقش بازی نمیکنند؛ خودشان هستند، آدمهایی معمولی که به جای بازی کردن، از فیلم رد میشوند. حتا در بیشتر مواقع هم لباس خودشان را به تن دارند. این سرباز هم مرا یادِ آدم یکی از داستانهایم میاندازد. پسری چاق و افسرده که در آسایشگاهی در نروژ با یک زن ایرانی آشنا میشود. در قسمتِ امروز سریال اتفاق عجیبی افتاد. کارآگاه که از مسافرت برگشته بود به طرف سرباز رفت. با او دست داد و اسمش را بر زبان آورد: «وورس لی». امروز همهاش به این فکر میکردم که این اسم از کجا آمده؟ آیا فیلمنامهنویس در فیلمنامه اسم آن سرباز را نوشته، و یا اینکه در آن لحظه کارآگاه از اسم واقعی او استفاده کرده؟ نمیدانم چرا وقتی اسمش را گفت از خجالت سرخ شدم. انگار نام آن سرباز رازی بوده که من در این مدتی که سریال را میدیدم از همه مخفی میکردم.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر