با خواندن بلانشو از نور روز به تجربهای از شب میرسیم. این
تجربه آن خوابی نیست که محو میکند، بر شب سلطه مییابد و بدن را برای فعالیت روز
بعد آماده میسازد –خوابِ دازاین، قهرمانان و جنگآوران که شب را به پایان میرساند و آن را
به اندوختهای از امکان مبدل میکند. این دومی را بلانشو شب نخست مینامد، شبی که
در آن میتوان به مرگ داخل شد، مرگی که هر بار با خوابیدن رخ میدهد- خواب همچون
چیرگی، همچون نیرومندیِ بر مرگ.
با خواندن بلانشو، شبِ دیگر یا شبِ اصیل را تجربه میکنیم،
شبی که گریزگاه خواب را از ما میگیرد، شبی که در آن نمیتوان مکانی یافت، جایی که
بدن از آرامگرفتن سر باز میزند –این شبِ شبحآسای رویاها، اشباح، و ارواح است. در شب دیگر،
نه میتوان به خواب رفت و نه میتوان مُرد، زیرا چیزی نیرومندتر از مرگ حاضر است؛
حقیقتِ سادهی تختهبندِ هستی بودن، بدون هیچ راهی برای خروج، چیزی که بلانشو آن
را در تقابل با مرگ، «هماره مردن» مینامد: ناممکنی مرگ.
در شبِ دیگر، خیال خودکشی یعنی همان جهش کنترلشده و زورمند
به درونِ خلا -که باور دارد لحظهی مرگ امکانی است که میتوان بر آن چیره شد- از
ما دریغ میشود؛ نسخهی کژروانهی این باور که میتوان در تخت، خشنود و چکمه به پا
مُرد. به جای جهش کنترلشده به درونِ خلا، همهی احساسی که خودکشی میآورد احساسِ
تنگ شدنِ حلقهی طناب بر گردن است، چیزی که بیش از پیش فرد را به همان هستی که
آرزوی ترکش را دارد، گره میزند.
تختهبندِ هستی بودن تجربهی بیخوابی نیز هست، بیداریِ
پُراکراهِ شبانه، شبی که آهسته میگذرد و بدن را بیمار میکند و باز در شبِ بعد
نیز مانع خواب میشود و به این ترتیب در دور بدفرجام بیخوابی گرفتار میسازد. فرد
این انباشتِ جسمانیِ شب را همچون هزاران زخم دردآلود نادیدنی در طول روز با خود میبرد
و چشمهایش در زیر پلکهایی افتاده، آرام میسوزند.
ایدهی تازهی بلانشو آن است که تجربهی این شب، که تجربهی
مردنی نیرومندتر از مرگ است و لویناس آن را «ایلیا» مینامد، خاستگاهِ شوقی است که
بر نوشتار حکم میراند. نوشتنْ شوق به یک اثر هنری زیبا نیست، بلکه شوقی به
خاستگاه و آغازگاه شبانهی اثر هنری است؛ به همین دلیل است که بلانشو نویسنده را
«بیخوابِ روز» مینامد.
سایمون کریچلی. از کتاب: خیلی کم... تقریبا هیچ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر