آی زیبای من که از پلکان دانشکده بالا میروی
بخاطر
بسپار مرا
مرا
بخاطر بسپار
که
بیصدایت دوست میداشتم.*
و شعرهایی هست که از
لحظهی خواندنش با آدم میماند. شعری که زیسته شده است؛ حتا قبل از خواندنش. و من
هر بار به این شعر «کیومرث منشیزاده» رجوع میکنم، نه به خاطر آنکه تو هم از پلههای
دانشکده بالا میرفتی، و من همان دانشجوی بیصدایی بودم که بعدها، چند سالِ بعد،
وقتی که دیدمت، بیهیچ پلکانی دیدمت، و آنقدر روبرو بودیم که نمیدانستیم داریم
همدیگر را میبینیم، و زمان برگشته بود به عقب، و تو داشتی از پلههای دانشکده
بالا میرفتی، و من همانی بودم که از پنجرهی سالن کتابخانه، پلههایی را نگاه میکردم
که تو مثل برگی، یا شاید صدایی، بویی، از آن میگذشتی. و از روبروی هم که برگشتیم،
روبروتر شده بودیم، تا جایی که تو گفتی: شما، همان دانشجوی در خود فرورفتهی سالها
پیش نیستید؟ و من سعی کردم از خودم بیرون بیایم و بگویم: هنوز بعد از سالها
پلکانی درونِ من هست که اینبار تو از آن پایین میروی. میروی و هر پله را دو بار
پایین میروی، و در هیچکدام از قدمهایت یادِ من با تو نیست. هیچ نگفتم. دلم میخواست
از همهی کلماتی که این سالها خوانده بودم پلکانی بسازم که تو از آن بالا بروی، و
با من همنشین آن کلمه باشی، که آن کلمه، که آن کلمه، که آن کلمه، با تو کارها
دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر