۱۳۹۴ دی ۱۷, پنجشنبه

یا تو بعدازظهرها بعد از ساعت سه سراغم می‌آید



آی زیبای من که از پلکان دانشکده بالا می‌روی
                                                 بخاطر بسپار مرا
مرا بخاطر بسپار
که بی‌صدایت دوست می‌داشتم.*



و شعرهایی هست که از لحظه‌ی خواندنش با آدم می‌ماند. شعری که زیسته شده است؛ حتا قبل از خواندنش. و من هر بار به این شعر «کیومرث منشی‌زاده» رجوع می‌کنم، نه به خاطر آن‌که تو هم از پله‌های دانشکده بالا می‌رفتی، و من همان دانشجوی بی‌صدایی بودم که بعدها، چند سالِ بعد، وقتی که دیدمت، بی‌هیچ پلکانی دیدمت، و آن‌قدر روبرو بودیم که نمی‌دانستیم داریم همدیگر را می‌بینیم، و زمان برگشته بود به عقب، و تو داشتی از پله‌های دانشکده بالا می‌رفتی، و من همانی بودم که از پنجره‌ی سالن کتاب‌خانه، پله‌هایی را نگاه می‌کردم که تو مثل برگی، یا شاید صدایی، بویی، از آن می‌گذشتی. و از روبروی هم که برگشتیم، روبروتر شده بودیم، تا جایی که تو گفتی: شما، همان دانشجوی در خود فرورفته‌ی سال‌ها پیش نیستید؟ و من سعی کردم از خودم بیرون بیایم و بگویم: هنوز بعد از سال‌ها پلکانی درونِ من هست که این‌بار تو از آن پایین می‌روی. می‌روی و هر پله را دو بار پایین می‌روی، و در هیچ‌کدام از قدم‌هایت یادِ من با تو نیست. هیچ نگفتم. دلم می‌خواست از همه‌ی کلماتی که این سال‌ها خوانده بودم پلکانی بسازم که تو از آن بالا بروی، و با من همنشین آن کلمه باشی، که آن کلمه، که آن کلمه، که آن کلمه، با تو کارها دارد.




هیچ نظری موجود نیست: