سایمون کریچلی در مقدمهی کتابش «خیلی کم... تقریبا هیچ» میگوید کلمهی کلیدی زندگیاش «تقریبا» است. ساموئل بکت هم در مصاحبهای اشاره میکند که واژهی اصلی در نمایشنامههایش کلمهی «شاید» است. احتمالن هر آنکس که مینویسد، حتا بدون آنکه متوجه باشد، کلمهای دارد که نوشتارش با مرکزیت آن کلمه شکل میگیرد. امروز که به کلمهی خودم فکر میکردم رسیدم به واژهی «انگار». اما «انگار» چه دارد که در بیشتر متنهایی که مینویسم میشود دریچهای از نگاهِ من به هستیِ درون متن، و از متن که عبور کرد دریچهای میشود از هستی به درونِ من؟ اولین چیزی که به ذهنم میرسد شک و تردیدی است که در «انگار» مستتر است؛ عدم اطمینان برای میل به مفهومی مشخص. وجود ترسی که باورهایم را سست میکند. نوعی شرم حتا، شرمی که میتوان در آن نشانههایی از عدم اعتماد بهنفس را پیدا کرد؛ انگار متن بیشتر از آنچه میخواهم بنویسم، میداند. اضطراب از کلمه و جملهی بعدی، که آنهم به نوعی میتواند بازتابِ هراسی باشد در ناخودآگاهم به چشمانداز نامطمئنی که از آینده میبینم. و نیز سکوی پرشی است به دنیای متفاوتی خارج از مرکزیتی که متن در آن مرا دفن میکند. قدم گذاشتن به مضمونی تازه، برای رهایی از احساسِ ندامتی که متنِ نوشتهشده مرا بدان دچار ساخته است.
کلمهی من، نه نقاب، که نمایشی از من است. بازیگری است که
خارج از دنیای نمایش برای خود زندگی دیگری هم دارد. آنچه که بعد از این کلمه میآید،
یا اتفاق میافتد، صورتی از آن چیزی میتواند باشد که ارجاعهای بیرونی و درونی
متن، یا ذهن و زندگی نویسنده تحمیل میکنند. «انگار» کلمهای که حاملِ دو واژهی
دیگر هم هست: «شاید» و «تقریبا». و این به جای آنکه به وحشتم اندازد مرا میخنداند.
تا جایی که با جنبش لبهایم، فیزیک صورتم در هم فرو میریزد، و چنان از شکل میافتد
انگار بدل شده باشم به یکی از فیگورهای فرانسیس بیکن!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر