۱۳۹۵ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

گاهِ نوشتن



گاهی ارادت خاصی پیدا می‌کنم به علائم نگارشی. خیره می‌شوم به شکل ظاهری آن‌ها. ویرگول را چه از لحاظ کاربرد، چه اسم، به آن‌های دیگر ترجیح می‌دهم، حتا اگر کاما تلفظ شود. راحت‌ترم با آن تا علائم دیگر. آشناست، رفیق است گویا. نقطه‌ویرگول رسمی است. مثل کسی که فقط چندبار همدیگر را دیده‌ایم؛ ناشناخته‌ایم برای هم؛ حد دارد دوستی ما.
 
***

آ. آی باکلاه، آی بی‌کلاه. از اشتباهات تایپی چیزی مرا اندازه‌ی نوشتن آی با‌کلاه که اشتباهی بدون کلاه نوشته شود، آزار نمی‌دهد. معمولن با دیدن آی باکلاهی که بی‌کلاه نوشته‌ام چنان آشفته می‌شوم که همه‌ی نوشته را تا آن اشتباه پاک می‌کنم. 
 

***
 

تصویر: نمایی از فیلم «نابغه» که به زندگی یکی از معروف‌ترین ویراستارهای تاریخ ادبیات «مکس پرکینز» می‌پردازد. پرکینز که ویراستار آثار همینگوی و فیتز جرالد است، قبول می‌کند رمان اول «توماس وولف» را که بارها توسط ناشرین مختلف رد شده، بخواند. فیلم داستان ارتباط او با این نویسنده است. مکس که آدمی خشک و جدی است، زندگی‌اش چنان با ادبیات و کارش گره خورده که سر میز غذا هم مشغول خواندن رمان است. از آن طرف توماس وولف، نویسنده‌ای پُرحرف و ناشناخته، که دست‌نویس رمان‌هایش بالای هزار صفحه است. شکل ارتباط این دو در تلاش برای رسیدن به جمله‌ای درست، و حذف و اضافه‌های رمانی که در حال شکل‌گیری‌ست؛ و هم‌چنین نشان‌دادن فیتز جرالد که درگیر بیماری همسرش زلداست، و در نویسندگی به بن‌بست رسیده، خالی از لطف نیست. فیلم نشان می‌دهد که وجود یک ویراستار کاربلد که بتواند دوست و منتقدی آگاه هم باشد، تا چه اندازه در تربیت ذهنی نویسنده و ارائه‌ی یک اثرِ ممتاز موثر است.

۱۳۹۵ اسفند ۷, شنبه

سایه‌ی مه



چند روز است گرفتار این شعر «ویلیام بلیک» شده‌ام. هربار که می‌خوانم هولناک‌تر می‌شود.

داری کجا می‌روی پدر، آه پدر؟
این‌قدر تند راه می‌روی چرا؟
آه پدر!
حرف بزن با من حرف بزن با پسر کوچکت پدر
 گم می‌کنی وگرنه مرا!


پدری در کار نبود و شب تاریک بود
گریه می‌کرد خیس شبنم‌ها بچه
باتلاق عمیق بود
و پروازکنان دور می‌شد مه


 ***


تصویر: بخشی از تابلوی «باغ لذت دنیوی» اثر یکی از نوابغ دنیای هنر «هیرونیموس بوش». نمی‌شود همه‌ی بخش‌های یک تابلوی بوش را در یک نشست دید. از توان چشم‌ها و هوش و دانش آدمی خارج است.


هزارتوی انزوا




هر بار با دیدن اپیزود پایانی «قهوه و سیگار» به کارگردانی جیم جارموش، و گوش دادن به حرف‌های آن دو پیرمرد که دور میزی نشسته‌اند و مشغول خوردن قهوه‌ی بعد از ناهارشان هستند، ناخودآگاه یاد بورخس می‌افتم.


یکی از آن دو پیرمرد که بی‌شباهت به بورخس هم نیست به دوستش می‌گوید که دچار احساس انزوا و جدایی از این دنیا شده. فنجان قهوه‌اش را برمی‌دارد و از دوستش می‌خواهد فکر کند دارند شامپاین می‌خورند. وقتی دوستش علت را جویا می‌شود، در جواب می‌گوید: «تا زندگی را جشن بگیریم.» فنجان قهوه را که روی میز می‌گذارد رو می‌کند به دوستش و می‌پرسد چرا نشسته و کاری نمی‌کند؟ می‌شنود که این ده دقیقه زنگ تفریح آن‌هاست. در حالی که زیر لب تکرار می‌کند: «چه غم‌انگیز» چشم‌هایش را می‌بندد و از دوستش می‌خواهد بعد از تمام‌شدن زنگ تفریح بیدارش کند.


یکی از آرزوهای قلبی‌ام که هیچ‌گاه برآورده نخواهد شد گپی کوتاه با بورخس است. بورخس حتا در مصاحبه‌هایش هم مشغول نوشتن است. آن مصاحبه‌های به‌جامانده از او چیزی کم از داستان‌هایش ندارند. در آن‌ها هم با بیان موضوعاتی چون داستان‌های پلیسی، تا گام نهادن انسان بر کره‌ی ماه، در تلاش برای بیان هزارتویی است که انسان با قدم گذاشتن به آن در کار نوشتن سیمای خود است. 


۱۳۹۵ اسفند ۳, سه‌شنبه

شیطان



جنون؛ فیلمی که «یان شوانکمایر» گویی در جایگاه شیطان نشسته و آن را کارگردانی کرده است. تکه‌های کنده شده‌ی بدن، زبان، و امعاء و احشاء که در طول فیلم سرگردانند! انگار از بدن جدا شده‌اند تا در جستجوی لذت و سرخوشی از جنون هم فراتر بروند. فیلمی که از همان دقایق آغازینش بیننده را تکان می‌دهد؛ آن‌جا که خود شوانکمایر جلوی دوربین می‌آید و می‌گوید: این یک فیلم هنری نیست. و آن را تقدیم می‌کند: به ادگار آلن‌پو و مارکی دوساد.

۱۳۹۵ بهمن ۳۰, شنبه

وخامتِ میل و مرگ



اواخر سال 1985 حالِ جسمی بورخس وخیم می‌شود. او را به بیمارستان منتقل می‌کنند. آن‌جا با این‌که دوره‌ی سخت خونریزی را پشت سر می‌گذارد، نگاهِ طنزش را نسبت به جهان از دست نمی‌دهد. به دوستانش که برای عیادت او آمده‌اند با اشاره به غذای بیمارستان می‌گوید: می‌باید از ابریشم، مرمر یا تکه‌ای ابر درست شده باشد.

در ماه‌های آخر زندگی‌اش دو آرزو بیشتر نداشت؛ یکی این‌که با دستیارش «ماریا کداما» که تورات‌شناس بود و بورخس را در مطالعه‌ی ادبیات همراهی می‌کرد ازدواج کند؛ که همین اتفاق هم می‌افتد. آرزوی دیگرش این بود که روزهای آخر عمرش را به جای زندگی در بوئنوس آیرس در شهر دوران نوجوانی و بلوغش ژنو بگذراند. آن‌جا در محله‌ای بی‌نام و خانه‌ای بدون پلاک روزهای آخر عمرش را به شنیدن طنین ناقوس‌ها و کار بر سناریوی فیلمی درباره‌ی ونیز سپری می‌کند.

هکتور بیانچیوتی، از دوستان بورخس، در یادداشت کوتاهی درباره‌ی مرگ او، از روزی یاد می‌کند که برای دیدنش به بیمارستان رفته بود:

«ماریا و ما از او خواستیم که برخیزد و با ما در راهرو قدمی بزند. او البته نه‌چندان بی‌تشویش پذیرفت. ابتدا کمی می‌لرزید، بعد صاف و استوار ایستاد. لبخندی زد و با صدایی که ضعیف بود اما با خواندن متن‌های ایسلندی و آنگلوساکسونی سنگین و نافذ و گیرا شد، درست در آستانه‌ی رفتن ما واپسین سطر «تصنیف مالدون» را خواند، یا می‌توان گفت زمزمه کرد:


شاهین محبوبش را در جنگل

رها ساخت

و نبرد را آغاز کرد.