هر
بار با دیدن اپیزود پایانی «قهوه و سیگار» به کارگردانی جیم جارموش، و گوش دادن به
حرفهای آن دو پیرمرد که دور میزی نشستهاند و مشغول خوردن قهوهی بعد از ناهارشان
هستند، ناخودآگاه یاد بورخس میافتم.
یکی
از آن دو پیرمرد که بیشباهت به بورخس هم نیست به دوستش میگوید که دچار احساس
انزوا و جدایی از این دنیا شده. فنجان قهوهاش را برمیدارد و از دوستش میخواهد
فکر کند دارند شامپاین میخورند. وقتی دوستش علت را جویا میشود، در جواب میگوید:
«تا زندگی را جشن بگیریم.» فنجان قهوه را که روی میز میگذارد رو میکند به دوستش
و میپرسد چرا نشسته و کاری نمیکند؟ میشنود که این ده دقیقه زنگ تفریح آنهاست.
در حالی که زیر لب تکرار میکند: «چه غمانگیز» چشمهایش را میبندد و از دوستش میخواهد
بعد از تمامشدن زنگ تفریح بیدارش کند.
یکی
از آرزوهای قلبیام که هیچگاه برآورده نخواهد شد گپی کوتاه با بورخس است. بورخس
حتا در مصاحبههایش هم مشغول نوشتن است. آن مصاحبههای بهجامانده از او چیزی کم
از داستانهایش ندارند. در آنها هم با بیان موضوعاتی چون داستانهای پلیسی، تا
گام نهادن انسان بر کرهی ماه، در تلاش برای بیان هزارتویی است که انسان با قدم
گذاشتن به آن در کار نوشتن سیمای خود است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر