و
چندین گاه است تا مینویسم که بفرمان باشی و تو هر روز مختلفتری.
نامههای
عینالقضات
سرشارم،
سرشارم، سرشارم، از وجدی آنی. حاصل خواندن چند سطر از نویسندهای محبوب. و فکرکردن
به عزیزی که بویش را هنوز بر اندامم احساس میکنم. (چرا وقتی داشتی آن کتابِ
دربارهی «دوراس» را میخواندی از تو عکس نگرفتم؟ چرا؟)
سرشارم
از نیروی کلمه، وقتی میآویزد به رگهام. نمینویسم اما. مقاومت میکنم در برابر
نوشته، در برابر مکتوب. جنین کلمات را در خودم دارم. گرمایش با من است. نمیخواهم
بیرون بیاید. باید با من یکی شود. کلمات به محض نوشتهشدن به سوی دیگری میروند.
با نوشتن انگار دارم «او» را عرضه میکنم. من حسودم در عشق. لال میشوم به وقت
دلدادگی، خفه میشوم از شدت کلمه.
مینویسم.
فضا گُر میگیرد. متلاشی میشوم وقتِ «نوشتن»، اگر یادِ او با من باشد. میدانم،
میدانم، میدانم: نوشتنْ یادِ «او»ست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر