احساس
فوقالعادهای داشتم دیشب وقتِ خواب. حتا خواستم نخوابم. بخوابم که چه؟ دیگر مطمئن
بودم یک فردای خوب خواهم داشت. در طول سالهای گذشته از بس بد بودهام که از
داشتنِ حالِ خوب میترسم. صبح به خودم گفتم: امروز شهامتِ شادبودن خواهم داشت. نشد
اما؛ حیف. یک سری اتفاقات و حرفهای ناجور حالم را بدتر کرد از چیزی که ظرفیتِ
حالِ بدم بود.
من
از تنهایی غذاخوردن میترسم. (کسی که به تنهایی غذا میخورد مُرده است. بودریار) «تنهایی» وقتِ غذاخوردن بیشتر به چشم میآید. قابل ترحم است آنکه تنهایی یک گوشه نشسته و دارد لقمههایش را به زور آب پایین میدهد.
ظهر برای فرار از حالِ بد نشستم به آشپزیکردن. کره که آب شد و بوش پیچید در خانه،
حالم دگرگون شد. دیدم دارم از چیزی لذت میبرم. به دقت، انگار داشتم معشوقی را میبوسیدم،
مواد را اضافه و کم میکردم.
امروز
برای اولینبار از تنهایی غذاخوردن لذت بردم. دیدم «تنهایی» گاهی محترم است. حتا
میتواند شکلی از فرهیختگی هم باشد. فقط کافیست انسان خودش را رعایت کند. آن
زمانهای خاص که دلمان میخواهد کس دیگری با ما بود؛ اما نیست. قبولکردن این
فقدان؛ اینکه متعلق به کسی نیستیم؛ این معلق بودن در دوزخِ زندهگان؛ بدون هیچ
امیدی؛ با یأس، اما با وجد از حضور داشتن در هستی؛ از سهیمبودن در این رنجِ مدام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر